#سرنوشت_تلخ_پارت_77
-داریم میریم شمال.
مهدیس-اها، باکی میرین حالا؟
-با عموم و اقای ارجمند اینا.
مهدیس-اقای ارجمند منظورت کیارشه؟
-اهوم با داداشش و خواهرش و پدر مادرش.
مهدیس-وات؟مگه داداش داره؟
-اهوم یک داداش دوقولو.
مهدیس-جان من؟بعد عکسشو برام بفرست.
-بابا عکس میخوای چیکار، کیارش رو که دیدی؟
مهدیس-وا معلومه دیگه، چرا چرت میگی؟
-خب کیارش رو که دیدی همون سیاوشه.
مهدیس-نفهمیدم.
-بابا میگم کپ همن عکس میخوای چیکار؟
مهدیس-انقدر شبیه همن؟
-اهوم.
مهدیس-اها خیلی خب برو مزاحمت نشم، فعلا تا بعد عید بابای.
-باشه فعلا خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم.
شروع کردم به لباس پوشیدن.
بعد اینکه حاضر شدم حلقمم دستم کردم، چمدون رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
به سختی چمدون رو از پله ها بردم پایین.
بعد چند دقیقه همه اومدن.
بابا-خب بریم دیگه.
مامان نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
-خب بریم.
از در زدیم بیرون.
به سمت ماشین رفتیم، بابا چمدون هارو عقب جاسازی کرد.
با اوا سوار ماشین شدیم.
مامان و بابا هم اومدن.
بابا ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم، جایی که قرار گذاشته بودیم.
بعدچهل وپنج دقیقه به اون مکان رسیدیم.
ماشین عمو اینا بود، انگار رسیده بودن.
بابا کنار ماشینشون نگه داشت و سلام کردیم.
آرمان راننده بود و عمو جلو، زن عمو عقب.
منتظر بودیم تا کیارش اینابیان.
اونا هم بعد یک ربع رسیدن.
با اونا هم سلام کردیم.
ستایش و کیارش و سیاوش عقب نشسته بودن، نسرین خانوم و اقای ارجمند جلو.
همه راه افتادیم.
تقریباچهار ساعت گذشته بود که عمو ماشین رو یه گوشه نگه داشت، ماهم نگه داشتیم.
بابا گفت:
-یکم پیاده بشیم استراحت کنیم، باز راه بیفتیم.
romangram.com | @romangram_com