#سرنوشت_تلخ_پارت_76
سعی کردم از خودم جداش کنم، اما محکم بغلم کرده بود و با لبام مشغول بود.
همه می گفتن تجربه اول خیلی خوبه و به آدم حس خوبی میده، اما من حس خاصی نداشتم.
یکم که گذشت نفسم بند اومد، محکم هلش دادم اون ور و نفس عمیق کشیدم.
روبه آرمان گفتم:
-دیوونه چیکار میکنی؟ نمیگی یکی بیاد تو اتاق، بعدشم ما هنوز فقط نامزدیم عقد که نکردیم، دوست نداشتم این….
آرمان پرید وسط حرفم:
-ببخشید یک دفعه نتونستم جلو خودمو بگیرم عزیزم، بیا بریم بیرون.
یکم چپ چپ نگاهش کردم و رفتم جعبه رو گذاشتم تو کیفم، از اتاق زدیم بیرون.
تقریبا میز آماده بود که زن عمو گفت: -بفرمایید سر میز.
سرمو برگردوندم که دیدم آوا داره برزخی نگاهم میکنه.
باز این چش شده.
خواهرمه نمیخوام اینجوری بگم، ولی فکر کنم با خودش مشکل داره اینم.
همه نشستیم سر میز، زن عمو سالاد ماکارانی و قرمه سبزی و سوپ و دسر درست کرده بود.
مامان رو به زن عمو گفت:
-چرا انقدر زحمت کشیدی؟
زن عمو-این چه حرفیه؟ بفرمایید تعارف نکنید دیگه غریبه نیستید.
بعد اینکه شام رو خوردیم و ظرف ها رو جمع کردیم، بابا گفت:
-خب بریم دیگه فردا قبل ناهار حرکت کنیم، قرار بزاریم یک جایی که باهم راه بیفتیم.
عمو-باشه داداش موافقم.
با زن عمو و عمو وآرمان خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون.
***
مامان-رهـا رهـا.
-بله مامان؟
مامان-میگم همه چیتو برداشتی؟ چیزی جا نزاری.
-نه مامان برداشتم.
مامان باز آوا رو صدا زد.
مامان-آوا تو چی، برداشتی؟
آوا-مامان مانتو سفیدم نیست هرچی میگردم.
مامان-خب بچه هی بهت میگم از روز قبل وسایلتو جمع کن، باید بزاری دقیقه نود؟بعدشم مانتو سفیده رو میخوای چیکار، مگه میخوای بری عروسی؟
آوا-مامان چه ربطی داره، شاید لازمم بشه.
مامان از اتاق رفت بیرون تا دنبال مانتو اوا بگرده.
به چمدونم نگاه کردم انقدر چیزی برداشته بودم چمدون دیگه جا نداشت.
به اطراف نگاه کردم، چیز خاصی نبود دیگه.
رفتم جلو چمدون رو بستم و بلندش کردم، گذاشتم کنار در.
خوب بود داشتیم می رفتیم شمال، یک آب و هوایی عوض می کردیم.
گوشیم زنگ خورد، برش داشتم.
مهدیس بود.
-الو؟
مهدیس-الهی خیر نبینی دختر، یک وقت خبری از ما نگیری ها ببینی زنده ایم مرده ایم.
-اولا سلام، دوما تو چرا زنگ نمیزنی؟
همش من باید بزنگم.
مهدیس-روتو برم حالا چه خبر، در چه حالی؟
-هیچی دارم چمدون می بندم.
مهدیس-چمدون چرا؟
romangram.com | @romangram_com