#سرنوشت_تلخ_پارت_75
اول به رها.
عمو-عروس گلم انشاءلله خوشبخت بشی.
ارمان دست رها رو گرفت و بوسید.
ارمان-خودم خوشبختش میکنم.
خوشبحالش، عروس عمومه و عروس عشقم.
عمو منم بوسید وبغل کرد.
عمو-سال خوبی برات باشه، عزیز دل عمو.
-ممنون عمو جان.
زن عمو-پسرم عیدی عروس قشنگمو بهش ندادی؟
ارمان-الان مامان جان.
و از جاش بلند شد.
یک جعبه مخمل اورد.
رها درشو باز کرد، یه گردنبند به شکل قلب که روش پرنگین بود، ظریف و براق.
دلم شکست، خیلی.
رها_دستت دردنکنه راضی به زحمت نبودم.
ارمان-وظیفمه خانمم، بده برات ببندم.
رها موهاشو گرفت بالا، ارمان براش گردنبندو بست وخیلی نامحسوس که از چشم من دور نموند شونه رها رو بوسید.
نفسم با دیدن این صحنه بند اومد.
(رها)
از گردنبندی که آرمان بهم داد خیلی خوشم اومد، دوستش داشتم.
موقع شام شد و زن عمو و مامان رفتن تو آشپز خونه تا شام رو بکشن.
بابا و عمو هم داشتن صحبت می کردن.
آوا هم تو گوشیش بود.
آرمان دم گوشم گفت:
-رها یک دقیقه بیا تو اتاقم کارت دارم.
-همینجا بگو خب، زشته پاشم بیام.
آرمان-ای بابا خب بیا دیگه همه سرشون بنده.
سرمو تکون دادم، پاشدیم به سمت اتاقش رفتیم.
درو باز کرد، رفتیم تو و در و بست.
-خب چیکار داشتی؟
رفت از تو کمد جعبه ی قرمز رنگی رو در اورد، داد دستم..
گرفتم گفتم:
-این چیه؟
آرمان-این و قبلا برات گرفته بودم، اما نشد دیگه بهت بدم، بازش کن.
درشو باز کردم، خدای من چه انگشتر خوشگلی، از تو جعبه برش داشتم.
-آرمان خیلی قشنگه، اما به چه مناسبتی؟ من که انگشتر دارم.
آرمان-این و قبلا برات خریده بودم که وقتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم بدمت، اما جلوتر از من مامان رفت خودش برات خرید، اینم بزار برای کادوی عیدت، بیشتر سعی کن اینو دستت کنی.
-نمیدونم چی بگم واقعا، ممنون.
یکدفعه آرمان من و کشید تو بغلش، منم بغلش کردم.
بعد چند دقیقه سرشو بلند کرد و پیشونیشو تکیه داد به پوشونیم.
آرمان-رها.
-جان.
رمان-خیلی دوست دارم، هیچوقت ترکم نکن.
نمیدونستم در جوابش باید چی بگم، بگم منم دوست دارم؟همینجور که با افکارم درگیر بودم آرمان سرشو اورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام.
جا خوردم، نمیدونستم چیکار کنم.
romangram.com | @romangram_com