#سرنوشت_تلخ_پارت_74
اخه چقدر دستاش کوچولوان، یه گرمای خاصی دارن.
دیدم نگاهم می کرد، بعدش سعی داشت دستشو بکشه بیرون.
متوجه شدم دستشو یکم فشار دادم، انگار می خواستم این گرما رو به بدنم تزریق کنم.
-سال نو مبارک.
اروم طوری که به زور شنیدم گفت:
-همچنین برای شمام
سریع رفت داخل.
صداشم مثل دست هاش ریزه میزست.
با این فکرم یه خنده کوچولو اومد رو لب هام که زود محو شد.
رفتم داخل.
پیش کیا نشستم.
ستایش داشت راجب مسافرت حرف می زد.
انگار خوشحالیش بیشتر به خاطر اومدن این کوچولو و ابجیش بود.
خیلی زیاد نموندن که عزم رفتن کردن.
اوا اخرین نفر از بقیه داشت می رفت که خیلی اروم رفتم کنارش.
یه نگاه بهم کرد و گفت:
-خداحافظ.
-به امید دیدار
یکم مکث کردم و زیرلب گفتم:
-کوچولو
انگار نشنید که چیزی نگفت وعکس العملی نشون نداد.
وقتی رفتن منم رفتم اتاقم.
بی دلیل میومد تو فکرم، چرا این دختر اینقدر مجهوله!
مطمئنم یک غمی تو نگاهشه، ولی چیه؟
دراز کشیدم، چشم هامو که میبستم دست های کوچولوش میومد تو فکرم.
بلند شدم تا وسایل فردارو جمع کنم که حواسم پرت بشه.
(آوا)
وای خدا، الان میریم خونه ی عشقم. دوست دارم بپرم بغلش و عیدشو تبریک بگم و براش سال خوبی رو ارزو کنم.
وقتی رسیدیم، پشت سر مامان اینا زودتر از رها رفتم داخل.
وقتی ارمان و دیدم تو دلم قربون صدقش رفتم.
با لبخند بهش دست دادم وعیدو تبریک گفتم.
که زودی پشت سرمو نگاه کرد.
ارمان-به به خانم بنده، عیدت مبارک.
رفت به طرف رها و گونشو عمیق بوسید.
دست هام شروع کرد به لرزیزن،
کاسه چشم هام پر اشک شد.
رها-سلام عید توهم مبارک.
زود رفتم تو تا بیشتر ازاین شاهد عشق بازیشون نباشم.
اوناهم با تاخیر چند دقیقه اومدن که آرمان دستش دور کمر رها بود و باهم می خندیدن.
منم شدم همون اوای بدبخت مغموم
که شاهد این باشم، عشقم با خواهرمه.
تو حال وهوای خودم بودم که عمو بلند شد و بهمون عیدی داد.
romangram.com | @romangram_com