#سرنوشت_تلخ_پارت_73
بعدش داداش اخموش.
چنان با اخم گفت سال نو مبارک، نگفتنش بهتر بود.
(اوا)
بعد اینکه ستایش خوب تف مالیم کرد
از بغلش بیرون اومدم.
کیارش خیلی عادی مثل همیشه باهام دست داد وعید و تبریک گفت.
بعدش داداشش، عه اسمش چی بود!؟
یادم نیست متاسفانه.
وقتی باهام دست داد حس کردم داره دستمو فشار میده، به چشم هاش نگاه کردم، خیلی سرد والبته عادی بود.
دستمو کشیدم، با اخمی که جزء لاینفکت صورتش بود گفت:
-سال نو مبارک.
منم خیلی اروم گفتم:
-همچنین برای شما.
دیگه حرفی زده نشد
(رها)
بالاخره اجازه دادن بریم بشینیم.
نسرین خانوم با ستایش ازمون پذیرایی کردن.
بزرگتر ها داشتن صحبت می کردن.
ستایشم وسط منو اوا نشسته بود.
کیارشم مبل بغلی من نشسته بود، اون اخمو خان هم جفتش.
ستایش-وای بچه ها، اینقدر شوق دارم واسه مسافرتمون.
کیارش با این حرف خودشو یکم جلو کشید تا بهمون مسلط باشه.
کیارش-تو واسه همه چی شوق داری ابجی.
ستایش-نخیرم، برای این شوقم بیشتره چون اوا و رها هستن.
کیارش تک خنده ای کرد وگفت:
_اوه اون که صد البته.
حس کردم وقتی کیارش اینو گفت داشت فقط به من نگاه می کرد، منظورش من بودم؟
بابا-خب انشاءلله وسایلتون رو جمع کنید که فردا قبل ناهار حرکت کنیم.
دیگه الان زحمتو کم کنیم.
اقای ارجمند-نفرمایید چه زحمتی، ما باید خدمت می رسیدیم.
بابا-ما که این حرف هارو نداریم.
هردو خنده مردونه ای کردن و ماهم با همه خداحافظی کردیم.
بعد نشستن تو ماشین به سمت خونه ی عمو حرکت کردیم.
(سیاوش)
زنگ در به صدا دراومد.
ستایش از اتاقش پرید بیرون.
ستایش-اخ جون اوا اینا اومدن.
اهه بازم اون دختر مغروره.
اومدن داخل، من اخرین نفر بودم که باهاشون احوال پرسی می کردم.
اون دختره مغروره که رسید بهم یه لحظه انگار رفت تو فکر.
وقتی دستمو جلوش دراز کردم از فکر بیرون اومد.
romangram.com | @romangram_com