#سرنوشت_تلخ_پارت_71
آرمان-دستتون درد نکنه من برم دیگه.
مامان-بازم بیا پسرم.
آرمان-باشه زن عمو، مزاحم میشم.
با همه خداحافظی کرد.
تا دم در بدرقش کردم.
به پذیرایی دید نداشت.
آرمان-خب دیگه عزیزم بازم باید ازت جدا بشم، راستی….
خم شد و سریع بوسه ای روی لبام کاشت، جدا شد.
آرمان-پیشاپیش عیدت مبارک خوشگلم، خداحافظ.
از در زد بیرون و رفت.
همینجور سر جام خشکم زده بود.
الان آرمان من و بوسید؟
دستمو گذاشتم رو لب هام.
برگشتم که اوا رو جلوم دیدم.
این چرا امروز همش جلوم ظاهر میشه؟
آوا-فکر کنم نامزد بازی خیلی بهت خوش میگذره نه؟
-اوا چی میگی تو؟
اوا-چیزی نمیگم که، فقط میگم قدر این لحظه هاتو بدون.
سریع ازم دور شد.
این الان منظورش چی بود؟
یعنی چی قدر لحظه هامو بدونم؟
من که چیزی نفهمیدم.
به سمت اتاقم رفتم.
نشستم رو تختم.
گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا.
همینطور داشتم ول می چرخیدم که دیدم ستایش پست گذاشته.
به عکسه نگاه کردم.
سیاوش و کیارش بودن که ستایش وسطشون وایستاده بود.
خندیدم، خدایی الان کیارش کدومشون بود؟
بیشتر نگاه کردم.
واقعا نمیفهمم، فکر کنم بلیز سفیده کیارشه، چون لبخند رو لباش بود.
تا جایی هم که تو مهمونی فهمیدم فکر کنم سیاوش از این بداخلاق ها باشه.
پس همین کیارشه.
گوشیمو خاموش کردم و رو تخت دراز کشیدم.
امروز روز عید بود.
سال جدید.
با اتفاقات جدید.
صبح سال تحویل شده بود، سال هزار و سیصد و نود و هفت.
بوی باقالی پلو با ماهی مامان کل خونه رو برداشته بود.
بعد اینکه موهامو با سشوار خشک کردم، از تو کمد لباس سفیدمو با شلوار صورتیمو برداشتم و پوشیدم.
موهامو هم بستم رفتم پایین.
بابا رو دیدم، رفتم جلو.
-سلام بابایی، عیدت مبارک.
بابا برگشت و لبخندی زد و بغلم کرد.
بابا-عید تو هم مبارک دخترم.
romangram.com | @romangram_com