#سرنوشت_تلخ_پارت_70

رفتم دوتا سیر برداشتم و گذاشتم تو ظرف.

آخیش هفت سینم تکمیل شد.

قشنگ شده بود.

رفتم کنارشون نشستم.



بعد نیم ساعت آرمان گفت:

-خب دیگه من زحمت و کم کنم.

مامان-این چه حرفیه باید شام بمونی.

آرمان-نه دستتون درد نکنه.

مامان-بری ناراحت میشم ها.

آرمان گفت:

-با‌شه پس.

بابا رفت دستشویی، مامان هم رفت تو آشپزخونه.

آرمان اومد کنارم نشست و دستش‌و انداخت دور گردنم.

یکم خودم‌و جمع کردم، خجالت کشیدم.

-آرمان برو کنار، الان بابام میاد.

آرمان-مگه دارم جرم میکنم، نامزدمی.

اروم گونم‌و بوسید که بدنم مور مور شد.

سرم‌و برگردونم طرفش که بگم نکن، آوا رو رو پله ها دیدم که داشت نگاهمون می کرد…



از کنارش بلند شدم.

-من میرم به مامان کمک کنم.

رفتم تو آشپز خونه.

اوا هم اومد تو نگاهم کرد،

بعد سریع نگاهش‌و گرفت.

-مامان کمک نمیخوای؟

مامان-چرا این هارو ببرید بزارین رو میز.

بشقاب هارو برداشتم و بردم گذاشتم رو میز، اوا هم قاشق چنگال هارو اورد.

بعد اینکه میز رو کامل چیندیم گفتم:

-بابا و آرمان بیاین.

همه نشستیم سرمیز، مامان استانبولی درست کرده بود.

کفگیر رو برداشتم و برای همه غذا کشیدم.

ارمان کنارم نشسته بود.

شروع کردیم به خوردن.



غذام‌و تموم کردم از مامان تشکر کردم.

اب برای خودم ریختم و خوردم.

دستم‌و بردم زیر میز بهم قلاب کردم.

شام زیاد نخوردم برای همین زود تر از بقیه تموم شد.

همینطور داشتم اطراف رو نگاه می کردم که آرمان از زیر میز دستم‌و گرفت تو دستش.

خداروشکر دید نداشت.

چیزی نگفتم و آرمان هم با انگشت هام بازی می کرد.

بعد اینکه همه غذاهاشون‌و خوردن پاشدم، با ارمان و اوا میز رو جمع کردیم.



آرمان یکم نشست.

بعد دو دقیقه پاشد و از مامان و بابا تشکری کرد.


romangram.com | @romangram_com