#سرنوشت_تلخ_پارت_69

-اره برای چی.

آرمان-میخوام یک سرپا بیام ببینمت.

-اهوم باشه، خونه ایم.

یادم افتاد به آرمان بگم سر راهش سیر بخره.

-میگم آرمان یه زحمتی برات داشتم.

آرمان-جانم چیزی میخوای؟

-اره سیر.

آرمان-چی؟سیر؟



-اره داشتم سفره هفت سین می چیندم که دیدیم سیر نداریم، اگه زحمتی برات نیست سر راه بخر.

آرمان-باشه عزیزم پس فعلا.

-خداحافظ.

تلفن رو قطع کردم.

صدای در اومد، برگشتم.

مامان و بابا اومدن تو.

بابا-سلام، به به دخترم چیکار کرده.

-سلام خریداتون‌و کردین؟.

مامان-سلام اره تموم شد، اوا کو؟

-تو اتاق.

مامان-من برم لباسام‌و عوض کنم بیام شام درست کنم.

مامان و بابا رفتن بالا.

***

تو آشپز خونه داشتم سیب زمینی هارو ریز می کردم گفتم:

-مامان آرمان داره میاد اینجا.

مامان-آرمان؟چرا؟

-گفت میخوام بیام سر بزنم.

مامان-اهان، پس شام نگهش داریم زشته بره.

-اهوم باشه.

صدای زنگ آیفون اومد.

چاقو رو گذاشتم کنار، رفتم درو باز کردم.

موهام‌و دوباره باز کردم و بستم.

دم در ایستادم.

بعد یک دقیقه اسانسور باز شد و آرمان اومد تو.

آرمان-سلام عزیزم.

-سلام خوش اومدی.

باهم روبوسی کردیم.

در و بستم.

بابا-به به اقا آرمان از این ورا، راه گم کردین؟

آرمان رفت با بابا روبوسی کرد.

آرمان-سلام عمو گفتم بیام یک سری بزنم.

مامان هم از آشپز خونه اومد بیرون و سلام کرد.

بابا-بشین پسرم.

آرمان پلاستیک رو داد دستم.

روبه بهش گفتم:

-ممنون.

بابا و آرمان شروع کردن به حرف زدن، مامان هم براش چایی برد.


romangram.com | @romangram_com