#سرنوشت_تلخ_پارت_68
-تو حوصله چی رو داری، پاشو واگرنه میام می زنمت.
باز نگاهم کرد، زبونشو دراورد و گفت:
-جرأت داری بیا.
-باشه میام، الان کار دارم.
تنگ ماهی رو هم گذاشتم اون کنار.
تقریبا کامل بود.
رفتم تو آشپز خونه، پارچ آب رو برداشتم و آبش کردم.
گذاشتم رو میز.
سرکی به بیرون کشیدم، اوا اومد تو آشپز خونه در یخچال رو باز کرد و شیشه آب رو برداشت.
وقتی خورد، درو بست.
داشت می رفت بیرون که سریع رفتم پشتش، پارچ آب رو خالی کردم روسرش.
آوا از اینکه خیس بشه متنفره.
جیغی زد و هاج و واج موند.
سریع از آشپز خونه اومدم بیرون و زبونمو در اوردم.
-دیدی بچه، به من میگی جرات ندارم؟
غضب ناک نگاهم کرد.
قدم اول رو برداشت که شروع کردم به فرار کردن.
آوا-وایسا ببینم رو من آب میریزی؟
همینجور که می خندیدم رفتم پشت مبل.
-تا تو باشی دیگه زبونتو در نیاری.
سریع فرار کردم رفتم رو پله ها و به سمت اتاقم.
اومدم در و ببندم که سریع اومد تو و پرتم کرد رو تخت، افتاد روم شروع کرد به قلقلک دادنم.
می دونست نقطه ضعفم قلقلکه.
زدم زیر خنده.
-آوا تو رو خدا نکن، بسه دیگه.
آوا-چرا رو من اب میریزی، میدونی بدم میاد، پس تحمل کن.
همینجور که از خنده قرمز شده بودم گفتم:
-باشه بسه دیگه.
از روم بلند شد.
نشستم رو تخت، به اوا نگاه کردم موهاش چسبیده بود به کلش.
زدم زیر خنده.
آوا-نخند بی ادب.
رفت بیرون تو اتاقش.
بعد اینکه خندم تموم شد یه لحظه گفتم، این الان آوا بود؟
خوشحال شدم، چه خوب بود این لحظه.
خواهرم مثل قبلا شیطون شد، حتی واسه یک لحظه.
لباسمو مرتب کردم و رفتم پایین.
مامان با بابا رفته بودن خرید.
به میز نگاه کردم، همه چه کامل بود، اما، یک چیزی نبود.
خوب نگاه کردم.
اره سیر نبود، ای بابا حالا چیکار کنم؟
همون موقع گوشیم زنگ زد، آرمان بود.
-الو.
آرمان-سلام عزیزم خوبی؟
-ممنون تو خوبی؟
آرمان-اره بد نیستم، میگم خونه ای؟
romangram.com | @romangram_com