#سرنوشت_تلخ_پارت_67
نگاهش کردم.
-به توچه دختر.
ستایش-عه سیا، بگو دیگه میخوام بدونم.
سرمو تکون دادم.
ستایش-خب اسمش چی بود، چند سالش بود؟
ذهنم رفت پیش نازی، یعنی الان داره چیکار میکنه؟خطمم عوض کردم دسترسی بهم نداره.
ستایش-سیاوش با توام.
سرمو به طرفش برگردوندم.
-میدونی خیلی داری فضولی میکنی بچه؟
ستایش-خیلی خب نگو اصلا، میگم سیا دوساعت بابا و مامان تو آشپز خونه چیکار میکنن به نظرت؟
یک چشم غره بهش رفتم.
همون موقع مامان صدامون کرد بریم شام بخوریم.
کیارش هم اومد، نگاهم کرد و خندید.
نشستیم رو صندلی، مامان واسمون غذا کشید، ماکارانی بود.
من و کیارش انقدر گشنمون بود مثل چی حمله کردیم به غذا.
بعد اینکه غذام تموم شد تشکری کردم و پاشدم گفتم:
-من میرم تو اتاقم.
از آشپز خونه زدم بیرون و به سمت اتاق رفتم.
گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا.
آیدی نازی رو زدم.
پیجش باز بود.
چون پیج قبلمو پاکیدم این پیجمو نداشت.
عکساشو نگاه کردم، یک پست گذاشته بود.
میدونی درد یعنی چی؟یعنی تو دنیا،غریب تنها و بی کس باشی.
از اینستا زدم بیرون و گوشی رو گذاشتم رو میز عسلی.
واقعا نمیدونم در حق نازی بد کردم یانه؟
چشمامو گذاشتم رو هم، امروز حسابی خسته شدم.
نمیتونستم رو حرف مامان نه بیارم، واگرنه می مردم اون کارهارو انجام نمی دادم.
به مسافرتمون فکر کردم، حوصله نداشتم داشتیم با آدمایی که نمیشناختم می رفتیم مسافرت.
فکر نکنم بهم خوش بگذره، ولی مجبورم، نرمم نمیشه.
بلکه رفتیم شمال برم واسه ی خودم.
بابا گفت قراره داداش اقای راد هم بیاد، دیگه از این بهتر نمی شد.
اصلا داداشش کی هست، چی هست؟
واقعا دلیل این مسافرت رو نمی فهمیدم.
(رها)
بعد اینکه بابا وسایل سفره هفت سین رو اورد، شروع کردم به درست کردن میز.
داشتم سبزه رو میذاشتم وسط که نگاهی به آوا کردم.
نشسته بود و داشت تند تند تخمه می شکست.
صداش زدم:
-اگه دلت خواست پاشو بیا کمک.
نگاهم کرد گفت:
-حوصله ندارم.
romangram.com | @romangram_com