#سرنوشت_تلخ_پارت_65
-نه من میخوام برم خونه، اگه شما میخواین برین من تاکسی میگیرم.
و به سمت خروجی راه افتادم.
رها-آوا آوا، وایسا خب چرا انقدر تند میری.
همگی به سمت ماشین رفتیم.
چقدر دلم میخواست آرمان مانتو رو تو تنم می دید اما حیف.
سرمو تکیه دادم به ماشین و به بیرون خیره شدم.
سعی کردم فکرموآزاد کنم.
بعد نیم ساعت رسیدیم.
از آرمان تشکر کردم و پلاستیکمو برداشتم، از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.
در خونه رو باز کردم و رفتم تو، مامان فکر کنم خواب بود.
رفتم تو اتاقم.
مانتو رو در اوردم و آویزون کردم.
لبخندی زدم، سلیقه ی خودمو آرمان بود.
خیلی خوشحال شدم آرمان برام مانتومو انتخاب کرد.
بعد اینکه لباسامو در اوردم رفتم پایین.
مامان و رها نشسته بودن.
رها داشت واسه مامان تعریف می کرد.
نشستم رو مبل.
رها-مامان به بابا بگو وسایل تزئین میز رو بگیره، میخوام امسال میز قشنگی درست کنم.
مامان-باشه میگم بهش، شما ها چیزی لازم ندارین برای مسافرت؟
-نه.
رها-نمیدونم فکر نکنم.
(کیارش)
دارم از کمر درد می میرم.
خدا خسته شدم دیگه.
مامان از صبح من و سیاوش رو کشیده به کار خودش و دخترش نشستن چایی میخورن.
میگم مادر من کارگر بگیر، میگه نه من بدم میاد، خونه باید با جون و دل تمیز بشه من خوشم نمیاد کارگر واسه خونه تکونی بگیرم.
اخه کدوم مادری به پسراش کار میگه؟
اونم خونه تکونی؟
حالا اگه دختر می بودیم یک چیزی، واقعا حرفی واسه گفتن ندارم.
الان بالای نردبون وایستادم دارم لوستر رو تمیز میکنم، سیاوش پایین نردبون وایستاده مثلا گرفته نیفتم.
آرنجشو تکیه داده به نردبون و دستشم گذاشته زیر چونش، داره از حال میره.
یاد صبح افتادم.
ستایش رفته بود دو تا روسری اورده بود گیر داد که باید اینارو سرمون کنیم.
هی از من و سیاوش انکار از ستایش اصرار.
از آخر دوتا روسری هارو بست به سر ما.
ستایش و مامان که پوکیده بودن از خنده.
اقا سیاوش با اون استایلشو مغروریش روسری سرش کرده بود.
خودمم خندم گرفته بود.
کار لوستر که تموم شد خواستم بیام پایین که نردبون روی سرامیک سر خورد.
داد زدم:
romangram.com | @romangram_com