#سرنوشت_تلخ_پارت_63
-حال دختر بابا چطوره؟
آوا-هی بد نیستم بابایی.
نشستم رو صندلی.
بابا-انشاءالله که رفتیم شمال از این کسلی در میای.
خندم گرفته بود، بابا بیشتر از ما خوشحال این سفر بود.
البته منم خوشحال بودم.
بعد اینکه یکم چرت زدم پاشدم رفتم پایین.
آوا داشت می رفت بالا، رو به روش وایستادم گفتم:
-داریم با آرمان میریم خرید عید، برو حاضر شو بیا.
آوا-حوصله ندارم.
اومد از کنارم رد بشه دستشو گرفتم.
-چرا لج میکنی بچه، برو حاضر شو سریع.
یکم فکر کرد سرشو تکون داد، رفت.
بعد اینکه آب خوردم رفتم بالا تا حاضر بشم.
مانتو سفیدمو که جلو باز بود و پوشیدم، شلوار لی رو هم از تو کمد دراوردم پوشیدم.
شال سفیدمم که گل های خیلی قشنگی روش داشت رو سرم کردم.
بعد اینکه عطرمو زدم، کیفمو گوشیمو برداشتم، از اتاق زدم بیرون.
رفتم پایین آوا هم حاضر بود.
باهم از در زدیم بیرون.
***
بعد یک دقیقه ماشین آرمان جلومون متوقف شد.
آرمان از ماشین پایین اومد و با هردومون دست داد و سلام کردیم.
من جلو نشستم و آوا عقب.
راه افتادیم.
آرمان ازم پرسید:
-کدوم پاساژ بریم؟
من هم پاساژ خاصی مورد نظرم نبود، برگشتم که از اوا بپرسم دیدم زل زده به آرمان.
صداش کردم نشنید، بلندتر گفتم:
-اوا.
به خودش اومد و با لایه ای از اشک که تو چشم هاش بود گفت:
-چی شده ؟
-پرسیدم که کدوم پاساژ بریم؟
اوا-پاساژ ونک بریم.
-اوکی.
برگشتم سر جام.
این چش بود باز؟
رسیدیم به پاساژ.
آرمان ماشین رو پارک کرد توی پارکینگ پاساژ و همه باهم راه افتادیم.
من و آرمان جلو و اوا پشت ما حرکت می کرد.
یکی یکی مغازه هارو نگاه کردیم ولی هیچ مانتویی چشمم رو نگرفت، اوا هم همینطور.
رسیدیم به یک مغازه ای که آرمان گفت:
-عزیزم اون خوبه ؟
منم نگاهی به مانتو کردم، قشنگ بود .
-خوبه.
romangram.com | @romangram_com