#سرنوشت_تلخ_پارت_62

انقدر آهنگ بلند بود که در زدم نشنید.

رفتم تو.

کتاب تستش دستش بود و به دیوار زل زده بود، انگار رفته تو هپروت.

اصلا متوجه من نشد.

منم اروم بدون اینکه متوجه بشه در و یواش بستم.

دارم دیوونه میشم از دستش، اخه چش شده؟

خیلی براش ناراحتم ولی نمیخواد باهام حرف بزنه، کاری از دستم بر نمیاد.

فکر کردم بهتر شده، اما اینطور که معلومه تغییری نکرده؟



آهنگی که گوش می داد، مال کسایی بود که انگار عشقشون‌و از دست دادن.

خل شدم منم، اوا رو چه به عشق و عاشقی، هنوز بچه‌ست.



تو این فکرها بودم که گفتم تا ناهار حاضر میشه و بابا میاد، برم تو تراس یکم هوای آزاد بخورم.



امروز بیست و هفت اسفنده.

هوا بهاری شده.

جون میده برای پیاده روی با عشقت.

وای من چی میگم، عشقم کیه؟

خب حتما آرمانه.

واقعا آرمان عشق منه؟

با خودم که رودروایسی ندارم، نه عشقم نیست، یا بهتره بگم هنوز عاشقش نشدم، به مرور زمان شاید بشه.



هنوز ده دقیقه هم نشده بود تو حیاط بودم که مامان صدام زد:

مامان-رها،رها.

-جانم مامان؟

-گوشیت داره زنگ میخوره آرمانه.

رفتم جلو تر و گوشی رو گرفتم، خواستم جواب بدم قطع شد.

بیخیال شدم که دوباره زنگ خورد، جواب دادم:

-سلام

-سلام خانمم خوبی؟

(خانومم؟من کی خانومش شدم خودم خبر ندارم)

-ممنون خوبم.

آرمان-عزیزم عصر حاضر شو بریم خرید.

-خرید؟خرید چی؟

آرمان-رها حالت خوبه؟خرید عید دیگه.

-مرسی ولی ارمان من همه چی دارم، اگه چیزی لازم داشتم خودم میگیرم.

-حرف نباشه دوست دارم برای خانمم خودم خرید کنم، پس ساعت چهار حاضر باش.

حوصلم سر رفته تو خونه، پس گفتم بهتره برم حال وهوامم عوض بشه.

-حالا که اصرار میکنی باشه.

آرمان-فدای خانم خوشگلم بشم، فعلا.

-خداحافظ.

رفتم تو

بابا هم اومد.

به مامان کمک کردم سفره رو بچینه.

بعد چند دقیقه آوا هم بی حال اومد پایین.

بابارو به آوا گفت:


romangram.com | @romangram_com