#سرنوشت_تلخ_پارت_61

نمیدونم چم شد یهو.

یک لحظه فکر کردم دارم با آرمان می رقصم.

آخ آوا آبروت رفت کف پات.



(رها)

کش وقوسی به بدنم دادم وساعت رو نگاه کردم، دیدم وای برم من ساعت دوازده ظهر.

چقدر من خوابیدم.

رفتم دستشویی، تو آینه خودم‌و نگاه کردم.

از وحشت میخواستم جیغ بزنم.

این منم؟

واقعا منم؟

مگه من انقدر زشت بودم؟

خدا این چیه دیگه آفریدی؟

لباسم تا زیر سینم اومده بود بالا، موهام مثل جنگل مولا شده بود.

چشم هام باد کرده بود.

سریع صورتم‌و شستم.

کارهای مربوطه رو انجام دادم و اومدم بیرون.

از پله رفتم پایین، پیش به سوی آشپز خونه.

مامان داشت ناهار درست می کرد.

بوی قرمه سبزیش هوش از سر آدم می برد.

-سلام مامان صبح بخیر.

مامان غضب ناک نگاهم کرد.

مامان-سلام، رها صبح کجا بود آخه ظهر، دختر مگه تا این موقع می خوابه؟فردار میری خونه شوهرت میخوای تا لنگ ظهر بخوابی، مرد میاد خونه انتظار داره….

حرفش‌و قطع کردم و رفتم جلو لپ گل گلیش‌و بوسیدم.

آخ نمیدونین چقدر کیف میده.

اگه میزاشتم، کم کم می رفت تو راه آموزش شوهر داری.

-اقا من تسلیم باشه مامان جونم؟

هیچی نگفت وسرش‌و تکون داد.

-آو کو پس؟

مامان-بازم تو اتاق خودش‌و حبس کرده، هی من بهت میگم این افسردگی گرفته تو هی بگو از فشار درساش، باید با بابات صحبت کنم.

-عه مامان به بابا چیزی نگی، الکی نگرانش کنی ها من برم یه سر بزنم بهش.



رفتم به طرف اتاق آوا، خواستم در بزنم

که صدای آهنگ شنیدم:



تو داری فاصله می گیری از دلم

ولی می دونی که نمیری از دلم

دیگه چیزی نمونده از غرور من

بیا و حرف این جدایی رو نزن

منو با هرچی جز خودت رها نکن

با این شبای بی تو آشنا نکن

می ترسم از خودم که کم بیارم و

یه روزی حس کنم دوست ندارم و



(رامین بی باک*خواهش)




romangram.com | @romangram_com