#سرنوشت_تلخ_پارت_60

آوا-بب…ببخ…ببخشید…من…من.

یهو زد زیر گریه و رفت تو حیاط.

با تعجب به رفتنش نگاه کردم.

این دختر یه تختش کم بود؟

چرا اینجوری کرد.

چش بود؟

سوال ها تو ذهنم موند، رفتم پیش کیارش.

کنارش رو صندلی نشستم.

مهمونی خیلی شلوغ شده بود، بابا سعی کرده بود فامیل ها رو نگه و بیشتر همکارهاش‌و گفته بود.

سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.

سرم‌و برگردوندم که خواهر همین آوا داشت نگاهم می کرد.

سرم‌و به حالت چیزی شده تکون دادم.

به خودش اومد و روش‌و برگردوند.

این دوتا خواهر یک چیزیشون هست.

کیارش دم گوشم گفت:

-سیا مامان و نگاه کن.

سرم‌و برگردونم و دنبال مامان گشتم.

چشمم بهش خورد که داشت با دوتا دختر جوون که از دخترهای همکارهای بابا بودن حرف می زد.

روبه کیارش گفتم:

-خب؟

کیارش-آی کیو نفهمیدی؟

فکر کنم باز مامان داره واسمون آستین بالا میزنه.

لب خونی کن، الان مامان داره میگه:(صداش‌و یکم زنونه کرد)

-ماشاءالله ماشاءالله چه دخترهای خانومی، خدا حفظتون کنه، ازدواج کردین؟درس چی میخونین؟

دستم‌و کشیدن رو لب هام که جلو خندم‌و بگیرم.

اروم گفتم:

-کیا بسه.

کیارش-خب راست میگم دیگه، به مامان باشه میره با دختر بقال سر کوچه هم حرف میزنه، ببینه مجرده یا متاهل.

-خب داداش من چرا انقدر حرصش میدی ازدواج کن.

کیارش چپ چپ نگاهم کرد و دستش‌و گذاشت رو شونم و کشید رو لباسم.

کیارش-داداش تا حالا کسی مشتش‌و خوابونده تو دهنت.

-اره تا دلت بخواد.

کیارش-باشه عزیز پس یک بار دیگه امتحان کن، نظرت چیه؟

همون موقع ستایش اومد کنارمون.

کیارش حرفش‌و قطع کرد.

کیارش-ستایش پیدات نبود کجا بودی؟

ستایش-داشتم می رقصیدم.

کیارش-باکی؟

ستایش-با یک پس…

من و کیارش تند نگاهش کردیم.

ستایش-نه نه منظورم اینه ، چیزه داشتم با…با ها، داشتم با فرانک می رقصیدم، خب من برم پیش مامان میام.

سریع از چشممون دور شد.

***

(آوا)

همینطور که رو تختم دراز کشیده بودم به امشب فکر کردم.

آبروم جلوی پسره رفت.


romangram.com | @romangram_com