#سرنوشت_تلخ_پارت_6
چشمم و چرخوندم طرف کیارش که چشم هاش قرمز شده بود و از عصبانیت اخم هاش در هم رفته بود.
کیارش با داد به امین گفت:
-اینجا چه غلطی می کردی؟
فکر کردی شهر هِرته دست رو دختر بلند میکنی مرتیکه عوضی.
امین-چیکارشی؟شوهرشی، نامزدشی، دوست پسرشی؟ تو هیچی نیستی دخالت نکن.
کیارش زیر لب غرید:
-تو فکر کن شوهرشم.
یکدفعه کیارش به سمت امین حرکت کرد و شروع کرد به زدن.
چنان همدیگر رو می زدند که خدا میدونه.
منم از ترس مثل این منگول ها بهشون نگاه می کردم که با جیغ مهدیس به خودم اومدم و شروع کردم به داد زدن که شاید کسی بیاد بالا.
چند نفری به سرعت اومدن و از هم جداشون کردند، چند تا دختر به من و مهدیس کمک کردن و بردنمون.
داشتم به صورت خوشگلم که کبود شده بود نگاه می کردم که نگاهم افتاد به لباسم.
یک لحظه یادم اومد که ای وای، اون موقع که با سیلی محکم امین الهی دستش بشکنه افتادم زمین، لباسم پاره شد، از قضا پالتوم تو اتاق دیگه ای بود.
به مهدیس که داشت اب قندی که دختر ها براش اورده بودن رو می خورد،نگاه کردم.
-مهدیس اگه حالت خوب شده بریم دیگه.
مهدیس سری تکون داد و گفت:
-من میرم وسایلمون رو بیارم.
من هم لباسم رو در آوردم و ساقم رو به یک بد بختی از پام کشیدم بیرون، ناگهان در باز شد و من فکر کردم که مهدیسه اما وقتی که سرم رو آوردم بالا
(کیارش)
وقتی که من و امین رو از هم جدا کردن،
بردنم توی اتاقی و بهم چسب ،باند و … دادن.
گوشه لبم رو شستم.
هنوز عصبی بودم که چرا این دختره احمق،(رها )تنهایی رفت بالا و از خودم هم عصبانی ام که چرا زودتر نرسیدم.
وسایل هارو جمع کردم و روی میز عسلی گوشه اتاق گذاشتم.
گوشه لبم رو چسبی زدم.
تصمیم گرفتم همین الان رها و دوستش رو برسونم خونه شون با اینکه هنوز سر شب بود و مهمانی پا برجا و شام نداده بودند اما اینقدر عصبانیم که اینا برام اهمیتی نداره.
به سمت اتاق ها رفتم و تک تکشون رو در زدم ولی رها توی هیچ کدومشون نبود. دلهره عجیبی بهم دست داد، گفتم که نکنه دوباره امین بلایی سرشون آورده.
با استرس در آخر رو بدون در زدن باز کردم که…
(رها)
از چیزی که روبه روم دیدم تعجب کردم و با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
دیدم اون هم باتعجب و چشم هایی که از حدقه دراومده به من نگاه میکنه.
یک لحظه به خودم اومدم و دیدم بدون هیچ پوششی جلویش نشسته ام.
یک جیغ، نه بلند و نه کوتاه کشیدم که به خودش اومد، لحظه آخر چشم هاش از خنده غش کرده بودن ولی سعی می کرد لباش به خنده نیفته اما موفق نشد.
وقتی که رفت بیرون بعد چند ثانیه مهدیس لباس هام رو اورد و پوشیدمشون.
مهدیس-چرا قرمز شدی؟ اتفاقی افتاده؟
-نه نه زود لباس هات و بپوش که بریم.
رفتم به سمت درب اتاق و در را باز کردم. راه افتادم به سمت آشپزخانه طبقه دوم،
خدایی چه خونه بزرگی دارن ها.
نزدیک آشپز خونه شدم که دیدم کیارش روی صندلی میز ناهار خوری نشسته و درحال لبخند زدن.
romangram.com | @romangram_com