#سرنوشت_تلخ_پارت_5

همه دونفر دونفر رفتن وسط، یک پسری هم اومد به مهدیش پیشنهاد رقص داد، مهدیس هم با تردید قبول کرد.

وای مهدیس از دست تو که هیچی حالیت نیست.

همون موقع دیدم یک دست جلوی چشم هام سرم و اوردم بالا دیدم کیارش جلوم ایستاده.

کیارش-حوصلم سر رفت، تو هم بیکاری پاشو برقصیم.

-نه من نمیتونم برقصم، بفرمایین هم پای دیگه واسه ی خودتون پیدا کنید.

کیارش-پس معلومه بلد نیستی.

-چرا خیلی هم بلدم فقط…

کیارش-اگه بلدی پس پاشو.

با انکار پاشدم دست تو دست رفتیم وسط.

یکی از دست هام و گذاشتم رو شونش، اونم دستش رو حلقه کرد دور کمرم.



من نمیدونم این چرا انقدر دست هاش داغ، حتی کمرم داغی دست هاش و حس کرد.

آروم آروم شروع کردیم به رقصیدن، فاصلمون انقدر نزدیک بود که نفس هاش می خورد به گوشم.



آخرای آهنگ بود، اومدم دور بزنم با چیزی که دیدم رفتم تو شوک….



امین( یکی از همکلاسی هامون) مهدیس رو به زور داشت می بوسیدش.

ناگهان ایستادم و کیارش بهم خیره شد.

سریع دست به کار شدم و به سمت مهدیس دویدم، امین مهدیس و روی کولش انداخت و به سمت طبقه بالا رفت و تند تند قدم برمی داشت.

به صورت اشکی مهدیس خیره شده بودم، وقتی به خودم اومدم دیدم اون ها از دیدم محو شدند.

سریع دویدم به سمت طبقه بالا.

دیدم امین دستش رو روی دهان مهدیس گذاشته بود و مهدیس درحال گریه کردن و لرزیدن بود.

تقریبا بهشون رسیدم.

با داد به امین گفتم:

-چه غلطی داری میکنی؟

امین سرش رو چرخوند طرفم و گفت:

-به تو هیچ ربطی نداره.

به سمتش حمله کردم که امین همون لحظه مهدیس رو ول کرد.

به مهدیس نگاه کردم.

رنگ از صورتش پریده بود، خیلی عصبانی بودم یعنی تو این طبقه یک آدم هم نبود؟

در همون حال امین گفت:

-چیه ترسیدی؟

من که خونم به جوش اومده بود با داد گفتم:

-دهنت رو ببند عوضی لاشخور، دِ اگه من از تو می‌ترسیدم که اینجا نبودم جوجه، الان به حسابت میرسم فکر کردی کی هستی به دوست من دست میزنی؟

امین-جوجه خودتی و اون دوستت، نکنه حسودی کردی که به دوستت دست زدم ولی به تو نه؟

همراه این حرفش یک چشمک بهم زد.

من که از عصبانیت به مرز جنون رسیده بودم، یک سیلی محکمی به صورتش زدم.

امین چند دقیقه تو شوک بود بعد به سمتم برگشت و با عربده ای که زد چهار ستون بدنم به لرزه افتاد، من هم دست کمی از مهدیس نداشتم.

امین به سمتم حمله کرد و چنان سیلی محکمی خوابوند توی صورتم که از شدت ضربه روی زمین پخش شدم.

ناگهان صدای داد کیارش رو شنیدم که

با فریاد گفت:

-اینجا چه خبره ؟

سر کیارش چرخید و روی صورتم ثابت موند.

من هم از درد و هم از خجالت سرم رو پایین انداختم که یکدفعه چشمم به مهدیس افتاد، دلم به حالش سوخت ولی کاری از دستم بر نمیومد.

امین روبه کیارش گفت:

-چیه جوجه فُکُلی به تو ربطی نداره که اینجا چه خبره برو ردِ کارت.


romangram.com | @romangram_com