#سرنوشت_تلخ_پارت_53
-اهوم.
در و بستم، سیاوش رفت رو تختش نشست، منم رو صندلی میز کامپیوتر.
-خب چه خبرا؟
سیاوش-هیچی.
-شرکتت رو به کی سپردی؟
سیاوش-به شریکم، مرد خوبیه بهش اعتماد دارم.
-برای همیشه میمونی دیگه؟
سیاوش-اره، اما بعضی موقع ها میرم سر میزنم.
-خب الان میخوای اینجا چیکار کنی؟
سیاوش-نمیدونم هنوز فکرشو نکردم، اگه بشه بیام شرکت شما.
-اها خب باشه.
سیاوش-تو چه خبر؟مامان که از دستت دلش پر بود، می گفت ازدواج نمیکنی.
-بابا ازدواج کیلو چنده، مامانم به شدت گیر داده، خودتو اماده کن ببینه رو من کار ساز نیست میاد سمت تو.
سیاوش-نترس اول بزرگترها بعد کوچیک ترها.
-ببند بابا همچین میگی انگار هفت سال ازش بزرگ ترم، خوبه فقط ده دقیقهست.
سیاوش-عاشق چی، نشدی؟
ناخداگاه فکرم رفت سمت رها.
من چرا اینجوری شدم، اون نامزد داره.
-نه بابا عشق چیه، تو چی اون ورا کار ماری، شیطونی نکردی؟
یکم مکث کرد، گفت:
-نه، حالا این هایی که میخوایم باهاشون بریم شمال کی هستن؟
شریکمون اقا فرهاد، خانواده ی خوبی هستن، دوتا دختر داره یکیشون دانشگاه میره که من استادشم، اون یکی هم همسن ستایشه.
سیاوش-فهمیدم، خب پاشو برو دیگه خستم.
لباسشو در اورد.
-داداش اینجا خارج نیست انقدر راحتی، نمیگی بلایی سرت بیارم.
زدم زیر خنده، لگد محکمی به پام زد.
سیاوش-گمشو.
همطنطور که می خندیدم رفتم اتاقم.
خوشحال بودم سیاوش برگشته.
روتختم دراز کشیدم.
به سفرمون فکر کردم.
ممکنه نامزدشم آرمان باشه؟
چشمامو بستم، این چرت ها چیه من فکر میکنم اخه.
(سیاوش)
به مناسبت برگشتم بابا قراره جشن بگیره که فامیل بدونن پسرش برگشته.
اصلا حوصله این مهمونی ها رو ندارم،
ولی دلم نیومد بعد مدت ها اومدم دل
خانوادم رو بشکنم.
به خاطر اونا تحمل میکنم.
رفتم توحال، فقط مامان بود.
-سلام
مامان-سلام پسرم بشین برات چایی بیارم.
-لطفا اگه هست یه قهوه برام بیار.
مامان-باشه عزیزم.
مامان رفت تو اشپزخونه.
romangram.com | @romangram_com