#سرنوشت_تلخ_پارت_52

رفتم نشستم.

مامان و رها هم بودن.

بابا-امروز دا‌شتم با علیرضا(اقای ارجمند)و امید(عموم)

صحبت می کردیم و برنامه ریختیم برای عید بریم شمال.

-بابا من نمیتونم بیام، باید درس بخونم.

بابا-نه دخترم باید بیای، واسه آب و هوات هم خوبه، میتونی بیای اون جا درس بخونی به خودتم استراحت بدی.

-نمیدونم.

رها-باشه بابایی من موافقم.

اوف من اونجا رها و آرمان رو چجوری باهم تحمل کنم؟

مامان-اره به نظر منم فکر خوبیه.



(کیارش)

وقتی بابا هم اومد مثل هممون سیاوش رو تو بغلش گرفت و نزدیک بود بزنه زیر گریه، از مامانم بد تر بود.

دور هم نشسته بودیم.

این ستایشم چشمش افتاده بود به سیاوش من و یادش رفته بود.

بابا-خب میخوام یک چیزی بگم.

مامان-چیزی شده؟

بابا-نه، امروز تو شرکت با فرهاد برنامه ریختیم بریم شمال، نظرتون چیه؟برای سیاوش هم خوبه.

مامان-والا من نظری ندارم شما که جلو جلو خودت برنامه هات‌و ریختی.

ستایش-اخ جون من پایه ام، به خدا دلم پوسید تو این خونه.

بابا روبه من و سیاوش گفت:

-خب شما دوتا چی؟

-من موافقم.

سیاوش-باشه.

مامان-خب من برم شام رو بکشم کم کم بیاین.



نشستیم سر میز.

مامان-خدایا شکرت همه دور همیم.

غذا هارو کشید.

به بشقاب سیاوش نگاه کردم.

پوکیدم از خنده.

اندازه ی کوه شده بود.

مامان-وا چرا میخندی؟

-مادر من مگه سیاوش گاو این همه رو بخوره؟

مامان-گاو عمته بچه.

همه زدیم زیر خنده.

بابا-دست شما درد نکنه خانم.

مامان که خودش خندش گرفته بود گفت:

-ای بابا بچم لاغر شده باید بهش برسم دیگه.

-باشه مامان خانم، نو که اومد به بازار کیارش شد دل آزار.



مامان-ای بابا کیارش غذات‌و بخور خیلی حرف میزنی.

***

بعد شام همگی یکم نشستیم، بعدش پاشدیم بریم بخوابیم.

ستایش و مامان و بابا رفتن تو اتاق هاشون، با سیاوش رفتیم تو اتاقش.

سیاوش-اتاقم تݝییری نکرده.


romangram.com | @romangram_com