#سرنوشت_تلخ_پارت_51

لپش‌و بوسیدم و نشوندمش رو پاهام.

-خب چه خبرا؟

ستایش-بزارم خوب نگاهت کنم، دلم واست تنگ شده، بعد یک عالمه حرف میزنم، ولی اصلا نشناختمت ها.

مامان همینطور که می خندید به سمت آشپز خونه رفت و زیر لب خدایا شکرت هم زمزمه کرد.

ستایشم شروع کرد واسم به حرف زدن و اتفاقاتی که در نبودم پیش اومده بود.

**

همینجور که کنار ستایش و مامان داشتم میوه می خوردم ستایش گفت:

-فکر کنم اولش کیارشم شوکه بشه ها.

لبخندی بهش زدم.

روبه مامان گفت:

-مامان بدبخت شدیم که؟

مامان-وا چرا؟

ستایش-خب از این به بعد چطوری اینارو تشخیص بدیم.

مامان-وا همچین میگی خوبه بچم فقط پنج سال نبوده، سال های پیشش چیکار می کردیم؟

بعدشم من مادرم مگه میشه تشخیص ندم، اولم که سیاوش اومد شوکه شده بودم واگرنه فهمیدم.

صدای زنگ آیفون اومد.

ستایش-کیارشم اومد.

رفت درو باز کرد.

پاشدم وایستادم.

قرار بود داداش دوقلوم رو ببینم.

بعد دو دقیقه صدای در اومد ستایش رفت باز کرد.

کیارش اومد تو.

-سلام بر جمع……

با دیدن من، مثل بقیه رفت تو شوک



رفتم جلو تو بغلم گرفتمش.

اونم انگار به خودش اومده بود بغلم کرد.

کیارش-سیاوش باور نمیشه، تویی؟

-نه روحمه.

خندید، من و از خودش جدا کرد.

به صورتم نگاه کرد.

باز خندید.

کیارش-چند سال بود کپی خودم‌و ندیده بودم.

محکم زد پشتم.

-پسر تو هنوز دستات انقدر سنگینه؟

پشتم‌و مالوندم.

خندید و رفتیم همه نشستیم.

****

(آوا)

انگار مغزم زور نداره این همه چیزو تو خودش جا بده.

چهار ماه دیگه کنکور دارم هیچی به هیچی.

میدونم قبول نمیشم اما شرکت میکنم، از هیچی بهتره.

کتاب رو پرت کردم اون ور.

کش و قوسی به بدنم دادم.

از اتاق زدم بیرون، رفتم پایین.

بابا-آوا خوب شد اومدی، بیا بشین میخوام یک چیزی بگم.


romangram.com | @romangram_com