#سرنوشت_تلخ_پارت_49
هه مثلا خجالت می کشید.
گفتم:
-نازی میدونی که دیشب خودت…
پرید وسط حرفم:
-اره میدونم.
حرفی نزدم به ساعت روی دیوار نگاه کردم.
ساعت دوازده بود.
یک و نیم پروازم بود، رفتم تو اتاق.
دیروز به یکی از دوست هام سپردم خونه رو برام بفروشه، شرکتمم به شریکم سپردم.
ماشینمم فروختم.
لباسامو با لباس بیرون عوض کردم، زیپ چمدونم رو بستم.
به اتاق نگاهی انداختم.
چیز دیگه ای لازم نبود.
خونه رو مبله می فروختم.
چمدون رو برداشتم و رفتم تو حال، گذاشتمش کنار در.
دوباره به خونه نگاهی انداختم.
نازی اومد کنارم.
نازی-دیگه نمیای اینجا؟
-شاید، ممنون به خاطر پنج سالی که کنارم بودی، من رفتم تو هم برو، چون قراره کسی بیاد، خب دیگه خداحافظ.
اومدم برم که نازی صدام کرد.
-سیاوش.
برگشتم، خودشو پرت کرد تو بغلم، زد زیر گریه.
منم دستمو دور کمرش حلقه کردم.
شاید یکم ملایمت خوب باشه.
بی انصافی نباشه واقعا برام مثل یک دوست خیلی خوب بود، هیچ وقت تنهام نزاشت، امیدوارم بتونه فراموشم کنه.
-خب دیگه دیرم میشه، خداحافظ.
نازی-به امید دیدار.
از در زدم بیرون.
تاکسی گرفتم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم
***
از هواپیما اومدم پایین، نفس عمیق کشیدم.
دلم واسه ی تهران هم تنگ شده بود.
به سمت سالن راه افتادم و چمدونم رو گرفتم.
بعد از کارهای لازم به سمت خروجی رفتم.
یکی از این تاکسی های دم فرودگاه رو
گرفتم و آدرس خونه رو بهش دادم.
بعد تقریبا یک ساعت جلوی خونه نگه داشت.
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ رو زدم.
صدای مامانم اومد.
مامان-کیارش مادر تویی بیا تو.
هنوزم من و کیارش رو تشخیص نمی داد.
سوار آسانسور شدم.
اومدم بیرون، در خونه باز بود.
romangram.com | @romangram_com