#سرنوشت_تلخ_پارت_48



(نازی)

با نور مستقیم آفتاب که افتاده بود رو صورتم بیدار شدم.

کنارم‌و نگاه کردم، دیدم سیاوش پشت به من خوابیده.

تو خواب هم دست از اخم کردن بر نمی داره.

یک لبخند اومد رو لبام، خواستم بلند بشم تا بیدار نشده یه دوش بگیرم.

وقتی نیم خیز شدم درد بدی زیر دلم حس کردم، نفسم‌و بند اورد.

بی اختیار بلند گفتم:

-آخ

که باعث شد سیاوش از خواب بیدار بشه.

نگاهش سرد و بی روح بود.

از سر تاپام نگاهم کرد، بعد گفت:

-چیزی شده؟

اهسته گفتم:

-دلم درد میکنه.

سیاوش-خیلی درد داری برو مسکن بخور.

بعدم پاشد رفت تو حموم.

بغض بدی تو گلوم بود.

تو دلم به خودم گفتم،

چیه نازی انتظار داری بیاد نوازشت کنه؟

ببرتت دکتر؟خودت خواستی،

اشک هام صورتم‌و خیس کرد.

درسته بعد چند سال که با سیاوش بودم بهم دست نزده بود و فقط در حد بوسیدن بود، اما دیشب حس بدی داشتم،اگه سیاوش می رفت دیگه هیچ وقت نمی دیدمش، اما حالا یک جورایی من مال سیاوش شدم.

این حس خوبی رو بهم می داد

به یاد دیشب لبخندی رو صورتم نشست.

****

(سیاوش)

باورم نمیشه دیشب چیکار کردم من؟

البته خودش خواست من که زورش نکردم.

از حموم اومدم بیرون.



بعدش نازی یواش یواش رفت تو حموم.

میدونم دلش درد میکنه، اما نمیتونم مثل عاشق معشوق ها ببرمش دکتر.

تو این چند سال تونستم نیازام‌و تو خودم فرو کنم، اما دیشب همه چی بهم ریخت.

تا چند ساعت دیگه پرواز داشتم.

حولم‌و از دور کمرم باز کردم.

لباسام‌و پوشیدم.

از اتاق رفتم بیرون و به سمت آشپز خونه رفتم.

در یخچال‌و باز کردم، شیر رو برداشتم و برای خودم تو لیوان ریختم، سر کشیدم.

رفتم رو کاناپه نشستم.

بعد چند دقیقه نازی از اتاق اومد بیرون.

یکی از لباس‌های من‌و پوشیده بوده.

پاهاشم لخت بود.

رفت تو آشپز خونه.

با یک لیوان آبمیوه اومد روبه روم نشست.

سرش‌و انداخته بود پایین.


romangram.com | @romangram_com