#سرنوشت_تلخ_پارت_47
-سلام من اومدم.
-سلام.
خریداشو گذاشت رو اپن، اومد کنارم نشست.
نازی-شام خوردی؟
-خوردم.
همینطور که بغض گلوشو فرو می دادگفت:
-اگه وسایلاتو جمع نکردی بیا بریم بهت کمک کنم.
-خودم جمع کردم ممنون.
نازی-شب اخره کنار همیم، لطفا انقدر سرد نباش باهام.
به حرفش اهمیت ندادم.
-نازی لطفا بس کن سرم درد میکنه.
اشک تو چشم هاش جمع شد، رفت تو آشپزخونه.
چند لحظه چشمامو بستم.
چشامو باز کردم و به دستش که فنجون قهوه رو به طرفم گرفته بود نگاه کردم.
بی حرف اونو گذاشت رو میز.
اومد پیشم نشست، منتظر شد قهوم رو بخورم.
نازی-دلم برات تنگ میشه.
-اگه قراره حرف های همیشگی رو بزنی لطفا ساکت باش من از اولم گفتم وابستم نشو.
-روز اخرو بزار یه خاطره خوب پیشت داشته باشم.
بعد گفتن این حرف سرمو برگردوند به طرف خودش و لبامو بوسید.
هیچ عکس العملی نشون ندادم
سرشو گذاشت رو سینم.
صورتشو نمی دیدم ولی داغی اشک هاش که می ریخت رو سینم رو حس می کردم.
حوصله این کاراشو نداشتم، به اصرار خودش اومد.
-نازی بس کن واقعا حوصله ی گریه زاریتو ندارم.
دستامو گرفت تو دستشو برد نزدیک صورتش، انگشتامو بوسید.
کلافم کرد، دستمو کشیدم تو موهام.
-بلندشو دیگه، باید کارامو قبل رفتن چک کنم.
نفس های داغش می خورد به گردنم.
خواستم عقب بکشم که با چشم هاش التماسم کرد.
اهمیتی ندادمو از روم بلندش کردم.
-بهتره بری دیگه.
رفتم تو اتاق که یکدفعه از پشت بغلم کرد.
-بزار برای اخرین بار یکی شدن باهات رو تجربه کنم.
دستاشو نواز گونه می کشید رو کمرم.
برش گردوندم به طرف خودم.
نمیدونم از سکوتم چی برداشت کرد که لباسشو سریع دراورد.
شروع کرد دکمه های پیرهنمو باز کردن.
این دختر دیوونه شده بود.
-نازی معلوم هست چت شده تو؟
این کارهاچیه میکنی؟
نازی-نمیتونم درکم کن میخوام.
با کار هایی که کرد خودداریمو از دست دادم و پرتش کردم رو تخت.
romangram.com | @romangram_com