#سرنوشت_تلخ_پارت_46
نمیدونستم داره کجا میره.
ستایش که فقط گریه می کرد، برگشتم عقب نگاهش کردم.
لباس فقط تنش بود.
یکم گذشت که به یک جای خیلی خلوت رسیدیم که پرنده پر نمی زد.
اینجا چرا اومده بود؟
ترسیدم.
ماشین رو نگه داشت.
پیاده شد، در عقب رو باز کرد و ستایش رو کشید بیرون.
یا خدا این دیوونه شده؟
یکدفعه صدای دادش اومد:
کیارش-از اول همه چی رو برام بگو.
از ماشین پیاده شدم.
ستایش افتاد رو زمین.
ستایش-من…هی..هیچ کا..ری نکردم.
اشک هاش دوباره روونه ی صورتش شد.
کیارش-به من دروغ نگو ستایش بگو چه غلطی کردی؟هان؟
ستایش فقط گریه می کرد خواستم برم جلو که کیارش گفت:
-رها جلو نیا.
کیارش-میگی یانه؟
ستایش-باشه باشه میگم، با دوستم الناز که می رفتیم بیرون به دوست پسرشم می گفت بیاد، چند بار بهش گفتم من دوست ندارم با یک پسر بیام بیرون، اما می گفت تو بچه ای و مسخرم می کرد
ستایش یک نفس عمیق کشید ادامه داد:
چهار بار باهاشون رفتم بیرون.
امروز بود که همین پسره که اسمش ارشیا هست بهم زنگ زد، نمیدونم شمارم و از کجا اورده بود، گفت با الناز تو پارک(….)هستیم پاشو بیا.
منم مثل هردفعه که باهاش بیرون می رفتم، گفتم باشه.
وقتی رفتم دیدم پشت یک درخت ایستاده، رفتم جلو گفتم الناز کو که جلو دهنم و گرفت، گفت اگه با من نیای یک بلایی سرت میارم، آبروت رو میبرم، بعدشم من رو برد تو اون خونه..
زد زیر گریه.
کیارش رفت جلو بلندش کرد.
کیارش-اخه احمق ادم به کسی اعتماد میکنه هان؟بعدشم به چه جراتی باهاشون می رفتی بیرون؟یعنی ما انقدر آزاد گذاشتیمت؟اگه یکم دیر تر می رسیدم، اگه رها نمی دیدتت میخواستی چه غلطی بکنی؟جواب من و بده.
ستایش-داداش بخدا نمیدونستم اینجوری میشه.
کیارش-آخ ستایش، آخ اگه…….
دستش و کرد لای موهاش.
رفتم جلو، ستایش همینجور گریه می کرد بغلش کردم.
-آروم باش تموم شد دیگه.
بردمش طرف ماشین.
رفتم در عقب رو باز کردم و کمکش کردم بشینه.
رفتم کنار کیارش، دستم و گذاشتم رو دستش.
-آروم باش کیارش، همه چی بخیر گذشت الان ستایش خیلی ترسیده بیا بریم.
کیارش برگشت سمتم:
-ممنون اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرش میومد.
(….)
بلیط برای فردا ظهر گرفتم به مقصد ایران.
هم خوشحال بودم دارم میرم هم ناراحت.
قراره نازی برای اخرین باهم بودنمون پاشه بیاد اینجا.
حوصله ی گریه هاشو ندارم.
همون موقع صدای انداختن کلید تودر اومد، بعدم صدای نازی.
romangram.com | @romangram_com