#سرنوشت_تلخ_پارت_43
-نمیدونم هنوز بلیط نگرفتم.
رفتم رو تخت طاق باز دراز کشیدم ساعدم و گذاشتم رو چشم هام.
منم به وجود نازی عادت کرده بودم اما حسی بهش نداشتم.
اومد کنارم دراز کشید و سرش و گذاشت رو شونم.
با انگشت اشارش روی بدنم خط های نامفهومی می کشید.
نازی-فکر می کردم دیگه هیچ وقت بر نمیگردی ایران، با خودم گفتم حتما تو هم به من حسی داری تنهام نمیزاری،
اما اشتباه می کردم در بد ترین حالت ممکن داری میزاری و میری.
ساعدم و از رو چشم هام برداشتم.
نازی سرش و بلند کرد و به چشم هام نگاه کرد، تو چشم هاش اشک جمع شده بود.
نازی-چطوری از این چشمات دل بکنم؟
چطوری از آغوشت دل بکنم؟
-مگه من گفتم بهم دل ببندی، همون روز اولی که پات و تو زندگیم گذاشتی گفتم بهت دل نبند، نگفتم؟
نازی-گفتی اما نتونستم، اخه مگه میشه چند سال باهم باشیم از اخرش هیچی به هیچی؟
-یک سال پیش بهت گفتم برو نرفتی.
نازی-نمیتونستم برم میفهمی؟
اخه تو یکم حس نداری؟
-نازی بس کن.
نازی-باشه پس منم باهات میام ایران.
با تعجب نگاهش کردم.
یکدفعه نیم خیز شدم روش که ترسید افتاد رو تخت.
-چی گفتی؟
نازی-چیز، گفتم من باهات میام ایران.
یه پوزخند زدم.
-یعنی تو میخوای زندگیت و اینجا ول کنی با من بیای اونجا؟
نازی-اره به خاطر تو هرکاری میکنم، چیز تعجب آوری نبود.
-نه خیر لازم نکرده.
***
(رها)
امروز ماشین نیاوردم گفتم یکم پیاده روی کنم.
رفتم تو پارک رو نیمکت نشستم.
نفس عمیق کشیدم.
به آدم ها نگاه کردم، یکی می خندید یکی ناراحت بود.
همینطور داشتم اطراف رو نگاه می کردم که چشمم خورد به یک دختره ای، سعی داشت دستاش و از دست پسری که گرفته بودتش در بیاره.
یکم دقت کردم دیدم وای بر من اینکه ستایشه.
سریع از جام پاشدم به طرفشون رفتم.
یکدفعه یکی خورد بهم افتادم زمین.
آخ پام.
سریع سرم و اوردم بالا نبودن.
از جام پاشدم و به سمت در رفتم.
دیدم سوار یک زانتیا مشکی شدن.
رفتم کنار خیابون دستم و برای ماشین ها بلند کردم.
یک ماشین نگه داشت سریع سوار شدم.
-اقا برو دنبال اون زانتیا مشکیه.
ماشین به حرکت در اومد.
romangram.com | @romangram_com