#سرنوشت_تلخ_پارت_42

میخوام بگم آوا نبود اما مشخصات خودش بود.

برام خیلی تعجب آور بود.



رسیدیم.

-بازم ممنون از ناهار امروزت.

سرش و آورد جلو گونم و بوسید.

از کارش خوشم نیومد.

آرمان-خواهش میکنم عزیزم.

از ماشین پیاده شدم.

-خداحافظ.



کلید انداختم رفتم تو.

درو بستم.

رفتم طبقه بالا که مامان از اتاقش بیرون اومد، رفتم جلو.

مامان-سلام خوش گذشت؟

-سلام اهوم بد نبود میگم مامان یک سوال آوا امروز بیرون رفت؟

مامان-آره همین الان اومد رفت تو اتاقش، چرا؟

-هیچی همینجوری.

مامان-آرمان چیزی نگفت؟

-نه میخواستی چی بگه؟

مامان-هیچی.

رفتم تو اتاقم.



(….)

امروز سعی کردم کارهام رو تموم کنم تا زودتر برگردم ایران.

کلید انداختم رفتم تو خونه.

یکدفعه دیدم یکی از پشت بغلم کرد.

-نازی نگفتم از این کارهات خوشم نمیاد.

نازی-خب چیکار کنم دلم برات تنگ میشه.

از خودم جداش کردم، رفتم به سمت آشپز خونه کلید هارو انداختم رو اپن، در یخچال و باز کردم، شیشیه آبم و برداشتم.

به سرش نگاه کردم، رژ لبی بود.

روبه نازی داد زدم:

-باز از این لامصب تو آب خوردی؟زبون آدم حالیت نمیشه میگم بدم میاد.

نازی-تو بگو از چی خوشت میاد من همون کار رو انجام میدم.

هه من چی میگم این چی میگه، شیشه رو گذاشتم رو اپن به سمت اتاقم رفتم.

نازی هم دنبالم.

تیشرتم و از تنم در اوردم انداختم رو تخت.

نازی اومد جلو دستاش و گذاشت رو سینم سرش و اورد جلو آروم لب زد:

-چیکار کنم که نری؟من بهت دل بستم نامرد، همه چیزم و به پات ریختم جوابم همین بود؟رفتنت؟

توچشم هاش نگاه کردم، هنوزم بعد این همه سال نفهمیدم این چشم ها حقیقت رو میگن یا دروغ؟

نازی سرش و آروم اورد جلو لباش و گذاشت رو لبام، بدون هیچ حرکتی.

دستاش و برد پشتم و به حالت نوازش گونه کشید رو کتفام.

کارش و بعد چند سال خوب بلد بود اما این دفعه دیگه نه.

از خودم جداش کردم.

فهمیدم ضد حال خورد.

نازی-کی میخوای بری؟


romangram.com | @romangram_com