#سرنوشت_تلخ_پارت_41

سریع از ماشین پیاده شدم و پولش رو پرداخت کردم.

رفتم اون طرف تر من و نبینن.

آرمان و رها دست تو دست از پارکینگ بیرون اومدن و رفتن تو رستوران.

با حسرت به دست هاشون نگاه کردم.



(رها)

بعد اینکه باهم حرف های مربوط به دانشگاه و این هارو زدیم آرمان گفت:

-خب رها بهتره ناهار رو سفارش بدم، چی میخوری؟

-نمیدونم هرچی خودت خوردی برای منم بگیر.

آرمان-من ماهیچه میخورم تو هم میخوری؟

-اره ممنون.

گارسون رو صدا کرد و سفارشمون رو گفت.

برگشت رو بهم، دستم و گرفت نگاهی بهش کرد و با اخم گفت:

-رها حلقت کو؟

-به دستم نگاه کردم.

-خب راستش دانشگاه میرم دستم نمیکنم الانم تو خونمونه.

آرمان-اون وقت چرا دستت نمیکنی؟

-خب دوست ندارم کسی بدونه.

آرمان-دلیلت مسخرست حداقل دانشگاه دستت نمیکنی با خودت بردار بعد دانشگاه هرجا رفتی دستت کنی،

رها دیگه دوست ندارم بدون حلقه ببینمت.

-باشه حالا انقدر چیز مهمی نبود.

آرمان-یعنی چی چیز مهمی نبود…

دستش و کرد لای موهاش و نفس عمیق کشید.

واقعا چیز مهمی نبود آرمان انقدر بزرگش کرد.

***

بعد اینکه غذاهامون تموم شد گفتم:

-دستت درد نکنه.

آرمان-نوش جان، خب بریم.

-باشه بریم.

از جامون پاشدیم، از در رستوران زدیم بیرون.

داشتیم به سمت ماشین می رفتیم که دیدم یک دختره تند از جلوم رد شد و رفت اون طرف خیابون.

وا چرا انقدر تند می رفت نگاهش کردم.

دختره چقدر شبیه آوا بود.

بیشتر نگاهش کردم، از دور زیاد دیده نمیشد، انگار اون طرف منتظر تاکسی بود.

دقیق تر نگاهش کردم.

خیلی شبیه آوا بود.

اره مانتو آواست، اون اینجا چیکار میکنه؟

آرمان-رها کجایی بیا سوار شو دیگه.

به آرمان نگاه کردم.

-باشه الان.

دوباره به اون سمت خیابون نگاه کردم.

دیگه نبود.

به همین چند ثانیه کجا غیبش زد؟

اطراف رو نگاه کردم، نبود.

سوار ماشین شدم.

رفتم تو فکر اون اینجا چیکار می کرد؟


romangram.com | @romangram_com