#سرنوشت_تلخ_پارت_40

عینک آفتابیم و دادم رو موهام.

از دور دیدم رها اومد بیرون، ماشینم و دید اومد.

درو باز کرد نشست.

رها-سلام ببخشید دیر شد.

-سلام خانومی خواهش میکنم، خوبی؟

رها-اهوم بد نیستم.

-خب اگه جای خوب سراغ داری بگو بریم.

رها-نه هرجا رفتی برو.



-باشه

ماشین رو روشن کردم و راه افتادم به سمت رستورانی که خیلی شیک بود و همیشه اون جا می رفتم و دوست داشتم روزی با رها برم که امروز قسمت شد.



تا وقتی برسیم حرفی گفته نشد، از سکوت رها بدم میاد دوست دارم حرف بزنه.

ماشین رو بردم تو پارکینگ پارک کردم.

باهم پیاده شدیم.

ریموت ماشین رو زدم رفتم کنار رها ایستادم.

دستش و گرفتم تو دست هام.

جا خورد اما عکس العملی نشون نداد.

به سمت رستوران رفتیم.

یک میز خیلی شیک اون گوشه کنار پنجره بود که خیلی نمایه زیبایی داشت.

رفتیم نشستیم.



یکم گذشت گفتم:

-رها نظرت راجب من چیه؟

چون که پسرعموتم نگو، کلی.

رها-خب راستش تاحالا هیچ بدی ازت ندیدم.

درسته که می گفتم بچه بودم مثل داداشم میدونستمت….

پریدم وسط حرفش.

-رها تو روخدا هی نگو مثل دادا‌شت بودم، حس بدی بهم دست میده.

رها با تعجب نگاهم کرد.

-خب دا‌شتی می گفتی.

رها-هیچی دیگه همین.

***

(آوا)

رها از تو دانشگاه به مامان زنگ زد گفت که ناهار با آرمان میره بیرون.

منم سریع حاضر شدم و تاکسی دربست گرفتم رفتم به سمت دانشگاه رها.

تو تاکسی نشسته بودم تا بیاد بیرون.

یک چند دقیقه گذشت که دیدم رها اومد بیرون رفت به سمت ماشین آرمان سوار شد.

بعد یک دقیقه ماشین راه افتاد.

به راننده گفتم:

-اقا لطفا اون ماشین روبه رویی که راه افتاد رو تعقیب کنید.

راننده-خانوم دردسر نشه برام.

-نه اقا برو.

راه افتاد.

شاید واقعا کارم مسخره باشه اما دست خود نیست.

بعد بیست دقیقه جلوی یک رستوران نگه داشت، رفت تو پارکینگ.


romangram.com | @romangram_com