#سرنوشت_تلخ_پارت_39

دیدم گوشه سطل آشغال یک تیکه ی دیگه عکس هست، سریع برداشتمش گذاشتم کنارم هم.

این..این که آرمانه!

به شدت تعجب کردم، عکس آرمان اینجا چیکار میکنه؟

کی پارش کرده؟

بابا و مامان که نمیتونن باشن.

آوا؟

نه بابا، آوا چرا باید عکس آرمان رو پاره کنه؟

پس کار کی بوده؟

واقعا خیلی تعجب کردم هیچ حدسی نمیتونستم بزنم.

عکس رو انداختم تو سطل، از دستشویی اومدم بیرون به سمت اتاقم رفتم.



چشم هام و باز کردم، دوباره بستم خمیازه بلند بالایی کشیدم.

خب خوابم میاد دیگه، لعنت به هرچی درس و دانشگاست.



بعد اینکه حاضر ‌شدم رفتم پایین.

مامانم بیدار بود.

-سلام

مامان-سلام صبح بخیر.

-خب دیگه من برم خداحافظ.

مامان-رها وایستا کارت دارم.

برگشتم روبهش گفتم:

-جان؟

مامان-میگم رها به خدا خیلی نگران آوا هستم دیروز خواستم باهاش حرف بزنم نشد، همش یا تو اتاقشه یا میره بیرون، به تو حرفی نزده؟

تو دلم گفتم هه مامان کجای کاری آوا اصلا با من حرف نمیزنه بیاد بگه چشه؟

-نه مامان حرف نمیزنه نمیدونم.

مامان-نکنه بچم افسردگی گرفته؟ ببریمش دکتر.

-نمیدونم مامان ولی نه افسردگی نیست شما سعی کن بتونی باهاش حرف بزنی.

مامان-اره حتما، خب تو برو دیرت نشه صبحانه نمیخوری؟

-نه تو دانشگاه یک چیزی میخورم فعلا.

مامان-خدابه همرات.



(…..)



-الو؟

ـــــــــــ.

-معلوم هست چی میگی؟ تو این همه سال واسه ی اون مرتیکه زحمت کشیدم اخرش باید اینجوری بگه.

ـــــــــــــــــــــ.

-دهنتو ببند بی شرف، هرچی آتیشه از گور تو بلند میشه انقدر بهم دروغ نگو میدونی که از دروغ متنفرم، دیگه نمیخوام ببینمت کارم باهات تموم ‌شده، این اطراف پیدات بشه میکشمت.



تلفن رو قطع کردم انداختم رو مبل.

سیگارم و برداشتم فندک زدم بهش، روشنش کردم.

گذاشتم بین لبام و یه پک زدم، دودش و خالی کردم بیرون.

رفتم کنار پنجره ایستادم به بیرون نگاه کردم، از این زندگی نکبتی خسته شدم، همه چی تکراری، هر روز سر و کله زدن با آدم های مزخرف که بلدن اعصابت رو خورد کنن.

*

(آرمان)

دم دانشگاه نگه داشتم، منتظر موندم تا بیاد.


romangram.com | @romangram_com