#سرنوشت_تلخ_پارت_38
فردا انجامش میدم.
پاشدم برم دستشویی که مسواک بزنم.
در اتاق رو باز کردم، رفتم به سمت دستشویی.
دستم و گذاشتم رو دستگیره درو باز کنم که در باز شد، آوا اومد بیرون.
نگاهش کردم دوست داشتم محکم بگیرمش تو بغلم، دلم برای خواهرم تنگ شده.
دستم و گذاشتم رو گونه هاش که دستم و پس زد، رفت سمت اتاقش.
پشت سرش رفتم تو اتاق، درو بستم که صدا بیرون نره.
آوا برگشت.
آوا-چرا اومدی تو اتاقم.
-اومدم مثل ادم باهات حرف بزنم.
آوا-من باتو هیچ حرفی ندارم رها دست از سرم بردار فرض کن آوا مرده.
-آوا بس کن چرا نمیگی چته، چرا حرف نمیزنی یک دلیل بیار، مگه من چیکار کردم باهام اینطوری برخورد میکنی؟
صدام و اوردم پایین تر گفتم:
-آوا دلم واسه ی خواهرم تنگ شده میفهمی؟خواهرم که حرفاش و به جز من به کسی نمی زد، خواهری که همدردم بود همیشه باهم بودیم،اما الان چیشده؟اون خواهری که ازش حرف میزنم سرد شده، محلم و نمیزاره، باهم حرف نمیزنه نمیگه چشه، تروخدا اینجوری نکن آوا.
دیدم اشکای آوا هم ریخت.
منم زدم زیر گریه محکم بغلش کردم، خدا چقدر دلم براش تنگ شده بود.
(آوا)
همینطور که بغلم کرده بود اشکام می ریخت رو شونه هاش.
به خودم اومدم از خودم جداش کردم.
-رها نمیتونم دست خودم نیست نمیتونم باهات حرف بزنم نمیتونم ببینمت،لطفا برو بیرون از این بدتر نکن.
نشستم رو زمین زدم زیر گریه.
رها هم نشست کنارم.
رها-نمیخوای حرف بزنی آروم بشی؟
شاید بشه مشکل رو حل کنیم.
اشکام و پاک کردم، اگه به رها می گفتم چه چیزی عوض میشد؟
هیچی.
-نمیخوام حرف بزنم.
رها-باشه حرف نزن، هروقت دوست داشتی میتونی بیای باهم حرف بزنیم.
اینم بدون خیلی دوست دارم.
پاشدم از اتاق زدم بیرون.
خیلی ناراحت بودم براش، نمیدونم باید چیکار کنم.
آوا امسال کنکور داره باید درس بخونه نه اینکه فکر و ذهنش جای دیگه باشه.
رفتم تو دستشویی.
مسواکم و زدم.
دستام و شستم، دستمال برداشتم دستام و خشک کردم.
در سطل آشغال رو باز کردم که دستمال رو بندازم توش که دیدم تیکه تیکه های یک عکس توشه.
خم شدم یک تیکه رو برداشتم، خوب نگاهش کردم چیزی نفهمیدم.
یعنی این عکس کیه؟
فکر کنم یک مرد بود یک تیکه دیگه از عکس رو برداشتم گذاشتمش کنار هم، یکم کامل شد تو سطل آشغال رو نگاه کردم دیگه تیکه ای نبود.
بیشتر و دقیق تر نگاه کردم.
چشم هاش دیده میشد.
آشنا بود.
این چشم های کیه؟
romangram.com | @romangram_com