#سرنوشت_تلخ_پارت_37

رها اومد حال هممون رو گرفت و رفت.



گوشیم زنگ خورد برداشتمش.

-الو

-سلام خوبی؟

-چه عجب یک زنگی زدی دوروزه معلوم هست کجایی؟

-کار داشتم.

-مثل همیشه تو کار داری نشد یکم..

-حرف های قبل رو باز نکش وسط.

-یعنی تو آدم نمیشی د لامصب پاشو بیا دیگه من موندم تو اون خراب شده چه غلطی میکنی؟

-کارهام تموم بشه میام خداحافظ.

-بمیری که حرفاتم به یک جمله نمیرسه خداحافظ.

تلفن رو قطع کردم.



(رها)

بوق،بوق.

مهدیس-ها

-ها و کوفت.

مهدیس-رها به مرگ خودت خیلی خوابم میاد بعد زنگت میزنم بای.

بووق.

وا چرا مهدیس اینجوری کرد ساعت ده شبه، چشه این.

گوشیم زنگ خورد، آرمان بود.

-الو.

آرمان-سلام عزیزم خوبی؟

-سلام ممنون تو خوبی؟

آرمان-قربونت، نشد یک دفعه زنگ بزنم بگی جانم، حالا ولش کن فردا جایی نیستی؟

-نه چرا؟

آرمان-گفتم باهم بریم ناهار بیرون کلاس که نداری؟

-ظهر که نه اما…

آرمان-لطفا ولی و اما نیار مگه ما باهم نامزد نیستیم رها؟ما نامزد کردیم که بیشتر هم رو بشناسیم و با علایق و اخلاقامون بیشترآشنا بشیم،اما از وقتی نامزد کردیم اصلا هم رو دیدیم؟

حرف هاش راست بود.

-باشه ساعت چند؟

آرمان-کلاس اخرت کی تموم میشه؟

-ساعت یک.

آرمان-اوکی، یک فردا رو ماشین نبر که میام دانشگاه دنبالت.

-باشه.

آرمان-فعلا خداحافظ.

-خداحافظ.

تلفن رو قطع کردم.

رفتم جای پروژم نقشه رو برداشتم تا یکم دیگه روش کار کنم.



دست کشیدم روش یاد امروز افتادم.

نمیدونم چرا تو چشم های کیارش نگاه میکنم حس خوبی بهم دست میده.

نمیدونم چرا وقتی شنیدن من نامزد دارم انقدر تعجب کردن احساس میکنم کیارش یک کوچولو ناراحت شد.

رها خل شدی ها رو چرا باید ناراحت بشه.

نقشه رو دوباره جمع کردم.


romangram.com | @romangram_com