#سرنوشت_تلخ_پارت_35

-نونزده، تا عصر خداحافظ.

تلفن رو قطع کردم، خندیدم پاشدم وسایل رو اماده کردم.



رفتم جلو آیینه انگشتر نامزدیم و برداشتم دوباره نگاهش کردم.

یعنی رفتم خونه کیارش اینا دستم کنم یانه؟

بهتره دستم کنم.

***

ما‌شین رو جلو خونشون پارک کردم پیاده ‌شدم.

زنگ رو زدم، در باز شد رفتم تو.



از آسانسور که پیاده شدم کیارش دم در بود، رفتم جلو باهم دست دادیم.

کیارش-سلام خوش اومدی بیا تو.

رفتم تو نسرین خانم و ستایش هم بودن با اونا هم سلام کردم، یکم خجالت می کشیدم.

پشیمون شدم اومدم خب چه معنی داره من بیام خونه استادم؟

خب استادم هم پسر شریک بابامه دیگه همچین بگی نگی هم غریبه نیست.



(کیارش)

رها نشست رو مبل.

با مامان شروع کردن به حرف زدن.

ستایش چایی رو اورد جلو رها گرفت.

رها برداشتش که…….

با تعجب به دستش نگاه کردم.

ای….این انگشتر چیه؟

چشمام و باز و بسته کردم ببینم درست دیدم؟

اره درسته.

نمیدونم چرا حس بدی پیدا کردم.

رها مگه نامزد داره؟

غیر ممکنه.



(رها)

همینطور که بانسرین خانوم حرف می زدم سنگینی نگاه کیارش رو حس می کردم، نمیدونم چرا.

بعد اینکه صحبت های نسرین خانوم تموم شد کیارش گفت:

-خب رها پاشو بریم اتاق به پروژه برسیم.

-باشه.

روبه نسرین خانوم با اجازه ای گفتم، همراه کیارش راه افتادم رفتیم داخل اتاق، چراغ رو روشن کرد.

کیارش-اتاق کار بابا هست اما من اینجا راحت ترم.

نشست رو تخت به منم گفت بشینم.

کیارش-خب وسایلت رو بزار، خط کش اوردی؟

-وای یادم رفت خط کش جا گذاشتم.

کیارش-عیب نداره.

پاشد خط کش خودش و اورد دوباره نشست رو تخت.

همینطور سرم پایین بود که یکدفعه کیارش دستم و گرفت.

انگار برق دویست ولت بهم وصل کرده باشن از جا پریدم.

کیارش-کی نامزد کردی؟

به انگشتر تو دستم خیره شدم، پس بگو چرا هی نگاهم می کرد.

-دوروز پیش.


romangram.com | @romangram_com