#سرنوشت_تلخ_پارت_33

آروم لبام و ازهم باز کردم و گفتم.

-خوبم،کاریم نیست.

مامان-چی چی رو کاریم نیست تبت بالا بود، از پله ها افتادی خداروشکر دست و پات نشکست، دست آرمان هم درد نکنه آوردت بیمارستان ما که انقدر شوکه شده بودیم نمیدونستیم چیکار کنیم.

نگاهی به آرمان انداختم، هه کمک من کرده؟بره به نامزدش برسه، یک قطره اشک از گوشه چشمم چکید.

بابا اومد جلو سرم و بوسید.

بابا-نبینم دختر نازم رو تخت بیمارستان خوابیده باشه.

مامان رو به بابا گفت:

-تو برو کارای ترخیص رو انجام بده منم برم با دکترش حرف بزنم.

مامان هم سرم و بوسید، از اتاق رفت بیرون.

رها کنارم نشست، دستم و گرفت، خواستم دستم و پس بکشم که محکم نگهش داشت و رو دستم و بوسید.

آرمان هم اومد کنارم.

آرمان-چرا مواظب خودت نیستی دختر، کسی که حالش بده میاد رو پله ها وای میایسته؟ نمیگی دست و پات بشکنه؟

فقط به یک لبخند کوچیک اکتفا کردم.



پرستار اومد تو سرم رو از تو دستم کند.

پرستار-مادرت اصرار داره ببرتت خونه واگرنه باید یکم دیگه میموندی.

روبه رها گفت:

-بیا کمکش کن از جاش پاشه.

و رفت.

دلم نمیخواست رها کنارم باشه اما چاره ای نداشتم.

همینجور که داشت کفش ها رو پام می کرد،نگاهش کردم.

از خودم پرسیدم، واقعا ازش بدم میاد؟



نمیدونم.

نگاهم رو ازش گرفتم، کمکم کرد بلند بشم.

به سمت بیرون حرکت کردیم که مامان و بابا هم اومدن و به خونه رفتیم.



دوروز از روزی که بیمارستان بودم میگذره، تو این دوروز تقریبا دوبار از اتاقم بیرون اومدم.

تو این دوروز خیلی فکر کردم.

فقط دوراه دارم، یکی اینکه نابود بشم و دست رو دست بزارم تو غم خودم بمیرم از این بیشتر افسرده بشم، یا اینکه بمونم و بشم یک آوای دیگه.



(کیارش)

یه نفس عمیق کشیدم و به سمت کلاس رفتم.

در و باز کردم و رفتم تو.

بعد سلام و احوال پرسی شروع کردم به درس دادن.



به یک قسمت درس رسیدم که باید هر گروهی یک پروژه رو ارائه می دادن.

بچه هارو گروه بندی کردم.

رسیدم به گروه رها اینا که رها گفت:

-استاد اگه اجازه بدید من میخوام خودم این پروژه رو انجام بدم.

تعجب کردم گفتم:

-یعنی به تنهایی میتونی؟

رها-بله سعی خودم رو میکنم.

-باشه هرجور مایلی.

رفتم سرجام نشستم به بچه ها وقت دادم تا بتونن با گروهاشون صحبت کنن.

همه داشتن با هم حرف می زدن که دیدم رها ساکت و دست به سینه تکیه داده تو فکره.


romangram.com | @romangram_com