#سرنوشت_تلخ_پارت_32
آرمان پاشو گذاشت رو گاز رفت.
دستم و گذاشتم رو صورتش.
خدای من صورتش کوره آتیش بود.
گریم گرفته بود، خواهر گلم.
داد زدم:
-آرمان تند تر برو.
مامان-خدا الهی مرگم بده بچم اون بالا داشت از تب می سوخت من نشسته بودم پایین می خندیدم.
بلند زد زیر گریه.
به صورتش نگاه کردم گوشه ابروش زخم شده بود، یکم خون داده بود.
آوا رو پله ها چیکار می کرده.
رسیدیم سریع آرمان پیاده شد، آوا رو بغل کرد و من و مامان هم پیاده شدیم رفتیم تو، بابا هم اومد.
بابا داد زد:
-یکی بیاد کمک دخترم حالش بده.
یکی از پرستارا اومد گفت:
-چش شده؟
مامان-بچم داره تو تب میسوزه.
پرستار-باشه سریع ببرینش تو اون اتاق، بزارینش رو تخت تا دکتر رو خبر کنم.
به اتاق روبه رویی رفتیم و همون لحظه دکتر اومد گفت:
-همه بیرون.
پرستار هممون رو بیرون کرد، نشستم رو زمین زدم زیر گریه.
خدایا چیزیش نشه.
پرستار از اتاق زد بیرون پاشدم گفتم:
-چیشد خانوم خواهرم چیشد؟
پرستار-براش دعا کنید تبش خیلی بالاست، مادر تعجبیم تشنج چرا نکرده و رفت.
مامان نشسته بود خودش و می زد.
خدایا خواهش میکنم، خدا چیزیش نشه.
بعد تقریبا بیست دقیقه که ما جون به لب شدیم دکتر از اتاق اومد بیرون.
هممون رفتیم کنارش.
مامان-دخترم حالش چطوره؟
دکتر-خطر رفع شد، خدا بهتون رحم کرده تبش خیلی بالا بود.
خدایا شکرت.
(آوا)
اروم چشمام و باز کردم.
همه چیز رو محو و مات می دیدم.
چندبار پلک زدم تا دیدم واضح شد.
روی تخت خوابیده بودم، دستم می سوخت نگاهش کردم، سرم وصل بود.
چشمام و بستم سعی کردم یادم بیاد که چی شد.
تب داشتم….نامزدی….آرمان….رها….پله ها…افتادم.
یک دستم و گذاشتم رو پیشونیم دیگه چیزی یادم نمیاد.
در باز شد و رها مامان و بابا پشت سرشم آرمان اومدن تو.
با دیدن آرمان لبخند خیلی کم رنگ زدم که دیده نشد.
مامان اومد بالاسرم با مهربونی و دلسوزی نگاهم کرد.
دستش و گذاشت رو پیشونیم گفت:
-دختر گلم حالت خوبه؟جاییت درد نمیکنه؟
romangram.com | @romangram_com