#سرنوشت_تلخ_پارت_31

مامان-هیچی یک دفعه احساساتی شدم، پاشد از آشپز خونه رفت بیرون.

خندیدم و ادامه ی هویجم و خوردم.

*

مامان دیروز زنگ زد به زن عمو، حالا امروز اومدن خونمون که رسمیش کنیم.

همه نشسته بودیم دور هم و آرمانم مثل این دامادهای سبک خنده از رو لباش نمی رفت.

واقعا خیلی فکر کردم انشاءلله که تصمیمم به ضررم نباشه و پشیمون نشم.

آوا از نصف شب تب کرده چه حالی.

مامان میخواست کنسل کنه اما دید زشته.

زن عمو پاشد از تو کیفش یک جعبه در اورد، من و آرمان رو صدا زد بریم کنارش بایستیم.



(آوا)

خدایا دارم میسوزم، از تب عشق دارم میسوزم.

قلبم خیلی درد میکنه، خیلی.

بدنم خیس عرق بود، پا‌شدم سرم داشت گیج می رفت.

خواستم بیفتم دستم و گرفتم به دیوار، از در اتاق زدم بیرون رو پله ها ایستادم.



به پایین نگاه کردم، اشک هام ریخت. آرمانم داشت حلقه رو می کرد تو دست های رها.

دوباره سرم گیج رفت صدای دست زدن ها تو گوشم رژه می رفت، حالم بد بود.

چشم هام داشت می سوخت، یک بار دیگه به آرمان نگاه کردم، چقدر خوشتیپ شده بود.

من الان باید به جای رها می بودم.

قول میدم نزارم آب خوش از گلوت پایین بره رها، زندگیت رو بهم میریزم کاری میکنم قلبت بشکنه مثل قلب من.

یکدفعه پاهام شل شد و از پله ها افتادم پایین، دیگه چیزی نفهمیدم.

*

(رها)

کنار زن عمو که وایستادم،آرمان حلقه رو از مامانش گرفت و روبه بابام گفت:

-با اجازه.

دستم و گرفت وحلقه رو کرد تو دستم، همه دست زدن.

به حلقه نگاه کردم خوشگل بود.

اومدم برم بشینم که یکدفعه صدای یک چیزی اومد، سرم و برگردوندم که دیدم………



آوا از پله ها افتاد.

اولش شوکه شدیم.

بعد همه هجوم بردیم طرفش.

مامان هی صداش می زد:

-آوا دخترم پاشو آوا چت شد؟

کنارش نشستم دستم و گذاشتم رو صورتش داشت تو تب می سوخت سریع داد زدم:

-بیاین ببریمش بیمارستان الان تشنج میکنه.

آرمان از پشت اومد طرف آوا بغلش کرد.

همینطور که به سمت در می رفت گفت:

-من میبرمش بیمارستان.

بابا گفت وایسا ما هم بیایم.

من و مامان پالتوهامون رو از رو جالباسی برداشتیم و پشت سر آرمان رفتیم.



نشستم زود تو ماشین، آرمان آوا رو خوابوند رو پاهام.

نشست تو ماشین.

بابا ماشین رو از تو پارکینگ در اورد مامانم اومد جلو نشست.


romangram.com | @romangram_com