#سرنوشت_تلخ_پارت_3
بعد اینکه شاممون رو خوردیم پاشدم و شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
رو تختم دراز کشیدم و پتوی خرسیم و که همیشه رها مسخرم می کرد رو روی خودم کشیدم با فکر به فردا به خواب رفتم.
با صدای بابا که می گفت (آوا بدو دیر شد) سریع کیف آبیم رو از تو کمد برداشتم، برق لبم و عطرم و گوشیم و انداختم تو کیفم و از اتاق زدم بیرون.
مامان-دختر مگه می خوای بری عروسی انقدر به قرت میرسی، دیرشد دیگه.
یه ببخشیدی گفتم و راه افتادیم به سمت ماشین.
رها نیم ساعت زود تر رفته بود خونه مهدیس اونجا اماده بشه.
بعد از بیست دقیقه رسیدیم.
بابا ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شدیم، ضربان قلبم رفته بود بالا نمی دونم چرا استرس داشتم دست خودم نبود.
وقتی به خودم اومدم دیدم سوار اسانسور شدیم.
در آسانسور باز شد و رفتیم بیرون که
عمو دم در ایستاده بود.
عمو-به به خان داداش از این ورا قدم رنجه فرمودید.
بابا با خنده رفت جلو با عمو روبوسی کرد، بعد عمو اومدن جلو و من رو بغل گرفت با مامانمم سلام کرد.
رفتیم داخل.
زن عمو -سلام خوش اومدید بفرمایید.
آرمانم سلام علیک کرد، دیگه بازار ماچ و بوسه تموم شد.
عزیزم چقدر دلم براش تنگ شده بود چند وقت بود ندیده بودمش.
همه رفتیم نشستیم.
عمو-فرهاد پس رها کو؟
بابا-ببخشید دیگه شرمنده رها با دوستش مهمونی دعوت بودن دیگه نشد بیاد.
زن عمو-دستش درد نکنه یعنی دوستاش رو به خانوادش ترجیح داده؟
مامان-نه مهناز جان تو این چند وقت درس هاش زیاد شده بود گفتن برن روحیشون عوض بشه.
کسی دیگه چیزی نگفت.
به آرمان نگاه کردم، نمیدونم چرا امشب گرفته بود الهی فداش بشم چه شیش تیغ هم کرده.
با صدای زن عمو که می گفت برو لباست و عوض کن به خودم اومدم و پاشدم به اتاق زن عمو رفتم.
مانتوم رو در اوردم و دستی به موهام کشیدم و بیرون اومدم، دیدم در اتاق آرمان بازه اومدم برم که یه حسی بهم گفت برم اتاقش و دید بزنم ولی اگه کسی اومد چی؟
خب بیان اتای پسر عمومه جرم نکردم که.
رفتم تو اتاقش، تم سفید مشکی بود و تخت دونفره ای هم وسط اتاق قرار داشت.
یه نگاه کلی انداختم و اومدم برم بیرون که یک جعبه زیر تخت به چشمم خورد.
رفتم جلو و برداشتمش.
یک جعبه قرمز بود که روش نوشته بود:
(تقدیم به زندگیم)
درش رو یواش باز کردم، یک انگشتر خیلی خوشگل توش بود معلومه از اون گروناست.
یعنی میشه این مال من باشه؟
قلبم تند تند می زد.
گذاشتم سر جاش، اومدم برم که دیدم صدای پا میاد، نفسم رفت….
وای خدا حالا چیکار کنم؟
بدبخت شدم.
سریع خودم رو پشت در مخفی کردم.
در باز شد.
فهمیدم آرمان، اومد تو رفت سراغ اون جعبه گفت:
-حیف امروز نشد که بهت بدم.
romangram.com | @romangram_com