#سرنوشت_تلخ_پارت_25

داشتم به سمت مهدیس می رفتم که بگم من میرم اما با چیزی که دیدم واقعا رفتم تو شوک.

یا خدا چه خاکی به سرم بریزم سریع از دیدش پنهان شدم.

آرمان اینجا چیکار میکنه؟

یعنی من و دیده یا نه؟اگه دیده باشه حتما میاد جلو.

واقعا توهمین چند دقیقه فشارم فکر کنم اومد رو پنج.

قلبم تند می زد، اگه منو می دید چه فکری با خودش می کرد، تازه من به مامان گفتم اومدم یک مهمونی ساده.

از دور نگاهش کردم، دیدم داره با یک دختری میرقصه، مثلا این من و دوست داره که با دخترای دیگه ول می چرخه ومیرقصه؟

نگاه نگاه تو حلق همن، دختره رو نگاه انقدر چسبیده به آرمان که انگار الان کسی آرمان رو می دزده.

سریع قدمام و تند کردم و به سمت اتاق های بالا رفتم که لباسام و بردارم برم،

که همونجا یک پسر از اتاقی اومد بیرون، اینطور که معلوم بود مست بود.

خدایا ظرفیتم پر شده دیگه این از کجا اومد.

تا چشمش بهم افتاد یک لبخند خیلی چندش اوری زد و اومد طرفم.

-خوشگل خانوم خوب موقعی اومدی.

سریع جیغ زدم و پریدم تو اتاق درو قفل کردم، داشت گریم می گرفت.

همینجور که نفس نفس می زدم رفتم مانتو و شالم و کیفم و برداشتم، اومدم از اتاق برم بیرون که صدای آژیر ماشین پلیس از پنجره اتاق اومد.

ایندفعه واقعا داشتم غش می کردم،

این یکی دیگه اخرش بود.



از ترس دست هام یخ کرده بود.

سریع درو باز کردم و پریدم بیرون.

صدای دادو فریاد از طبقه پایین میومد.

رفتم پایین، خدایا اینجا چقدر شلوغه، یکی از اون طرف داشت داد می زد:

-از در پشتی بریم.

به اون سمتی که همه داشتن می رفتن دویدم، چرا هیچ کس نیست.

مهدیس کجاست؟

از در زدم بیرون،خدایا اینجا شبیه باغه که.

داشتم با تمام سرعت می دویدم که یک دفعه پام پیچ خورد و افتادم.

از درد صورتم جمع شد.

همون لحظه یکی از رو دستم رد شد که جیغ زدم.

آی دستم، آی پام همینطور داشتم گریه می کردم، این جمعیت هم الفرار.

یک دفعه صدای یک نفر اومد که گفت: -کسی تکون نخوره، ویلا محاصره شده.

اومدم پاشم که درد تو کل بدنم پیچید.

همون لحظه یکی نشست جلوم، سرم رو اوردم بالا که کیارش رو دیدم.

با نگرانی داشت نگاهم می کرد.

انگار یک فرشته نجات برام بود، بلندتر زدم زیر گریه خودم و پرت کردم تو بغلش.

کیارش-رها چرا نشستی پاشو بریم یه جای امن پیدا کنیم.

با هق هق گفتم:

-ن…می..نمیتونم پا….پام درد میکنه.

یک دستش و انداخت زیر پام، اون دستشم زیر سرم، بلندم کرد.

رفت لابه لای درخت ها، یکم راه رفت تا یک جا پیدا کرد نشست.

دردم یادم رفت.

یک نفس عمیق کشیدم و عطرش و به ریه هام فرستادم،چقدر خوشبو بود.

سرم و اوردم بالا به چشم های سیاهش نگاه کردم، مثل تاریکی شب.

چرا تاحالا به چشم هاش دقت نکرده بودم، چشم هاش یک حس خوبی رو بهم می داد.

همینجور که دستم دور گردنش بود و چشم تو چشم بودیم یک دفعه به خودم اومدم و دستام و از دور گردنش باز کردم.

نگاهم رو گرفتم، اونم یک سرفه کردو گفت :


romangram.com | @romangram_com