#سرنوشت_تلخ_پارت_23

همینطور که کیفش و روی زمین می کشید به سمت اتاقش رفت.

چشم هاش چقدر باد کرده بود.

مامان-رها میگم این آواچند وقته چشه؟ این اینطوری نبود که.

-نمیدونم مامان منم خبر ندارم، شاید فشار درس هاش باشه.

مامان-نه دخترم فکر نکنم، برو باهاش حرف بزن نگرانش شدم.

منم برم این واحد روبه رویی، خانومه تازه اومده خیاطه، برم ببینم میتونه برام مانتو بدوزه یانه.

-باشه مامان من باهاش حرف میزنم، شما برو.

رفتم به سمت اتاق آوا، دو تقه زدم درو باز کردم.

جلو آینه داشت موهاش و می بست.

رفتم پشتش وایستادم.

برگشت.

باز اون چشم های سردش و دوخت بهم.

دستام و دور صورتش قاب گرفتم، تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:

-این چشم های خواهر کوچولوی من نیست، چشم های خواهر من انقدر سرد نبودن.

محکم دستام و پس زد.

آوا-به من دست نزن، از اتاقم برو بیرون.

-آوا چرا اینجوری میکنی چته تو؟

اومد جلوم وایستاد با صدای بلند گفت:

-به تو هیچ ربطی نداره رها، انقدر بهم گیر نده هی دم به دقیقه میگی چته.

مشکلات خودم به خودم مربوطه میفهمی یا نمیفهمی؟اخه احمق چرا به فکر منی……

یک دفعه خشم تمام وجودم و گرفت.

دستم اومد بالا زدم تو گوشش…

اما ای کاش نمی زدم.

آوا با عصبانیت نگاهم کرد.

اوا-رها گمشو از اتاقم بیرون، جلوی چشم هام نباش، گمشو.

-اخه بیشعور من خواهرتم نباید بدونم چته؟بعد سر من داد میزنی؟به هیچ دلیلی.

آوا یک پوزخند زد و گفت:

-هه برو که خواهریت و خوب نشون دادی.

اگه یک دقیقه دیگه می موندم معلوم نبود چیکار می کردم، از اتاقش زدم بیرون و در رو محکم بستم.



به هرچی فکر می کردم به بن بست می رسیدم.

واقعا دلیل رفتار های آوا رو نمی فهمیدم.

خیلی نگرانشم.

همون موقع صدای زنگ گوشیم اومد،رفتم از تو اتاق برداشتمش.

مهدیس بود:

-بله

مهدیس-سلام رهایی خوبی؟

-بد نیستم، تو خوبی؟

مهدیس-اره خوبم، میگم رها میای پارتی؟

-پارتی؟نه بابا من غلط بکنم دیگه بیام.

مهدیس-عه رها بیا دیگه، خوش میگذره.

-نه زور نکن حوصله ندارم.

مهدیس-رها میام چپ و راستت میکنم ها، بیا دیگه لوس نشو همه میان.

یکم باخودم فکر کردم،برم یکم ذهنم آزاد بشه.

-اوکی ساعت چند؟

مهدیس-جون دمت گرم، ساعت هفت، میای دنبالم؟


romangram.com | @romangram_com