#سرنوشت_تلخ_پارت_22

(کیارش)

-مامان بسه، همش حرف های تکراری، نشد من یک روز بیام خونه شما حرف ازدواج رو نکشی وسط، مادر من با چه زبونی بهت بگم قصد ازدواج ندارم؟

مامان-مگه تو دختری که میگی قصد ازدواج ندارم؟دیگه باید ترشیت بندازم، پسرم چرا نمیفهمی ترشیدی؟

یک دفعه ستایش زد زیر خنده.

منم خندم گرفته بود.

ستایش همینطور که می خندید گفت:

-مامان خودت میفهمی چی میگی؟

مامان-خب راست میگم دیگه، الان پسرای مردم بچه هم دارن، بعد این داداش تو تازه میگه قصد ازدواج ندارم.

-مامان جان برای امروز بسه، به خودت فشار نیار.

راهم و کشیدم رفتم سمت اتاقم.

در رو بستم.

رفتم رو تخت دراز کشیدم، پاهام و انداختم روی هم و چشم هام و بستم.

یکم گذشت که صدای دراومد.

-بله؟

ستایش-دادا‌ش میشه بیام تو؟

-بیا تو.

نشستم رو تخت.

ستایش اومد نشست کنارم.

-خب، کاری داشتی؟

ستایش-خب بهتره برم سر اصل مطلب، چون میدونی مقدمه چینی بلد نیستم.

-خب بگو.

ستایش-مامان یک دختره ای رو برات در نظر گرفته، فردا هم میخواد زنگ بزنه برای خواستگاری.

-چی؟وای خدا از دست این مامان من چیکار کنم.

دست هام و گذاشتم رو چشمام و سرم رو به عقب کشیدم.

ستایش-حالا حدس بزن کی هست؟

دوباره به حالت عادی برگشتم.

-من میگم نمیخوام، تو میگی بگو کی هست؟به من چه هرکی باشه، من قبول نمیکنم اینم به مامان بگو.

ستایش-حالا جون من حدس بزن یکی رو.

-وای ستایش، لابد اون دختره چیزه..اوم اسمش چی بود؟ اها نازنین.

ستایش-وایی اسمش و نیار دختره ی پرو.

ستایش-اینطور که معلومه نمیتونی حدس بزنی، خودم میگم.

دختر مهندس راد، شریک بابا.



-چی؟!مطمئنی؟شاید اشتباه شنیدی.

ستایش-نه بابا مامان خودش بهم گفت،حالا هرچی من برم دیگه.

پاشد و از اتاق رفت بیرون.

من هنوز تو شوک بودم، رها؟

اخ مامان.

دراز کشیدم، چشام و بستم که صورت رها اومد تو ذهنم.

موقع هایی که جوابم و می داد خیلی بامزه میشد.

رها؟یعنی اگه برم خواستگاریش نظرش چیه؟

خوبه تا همین چند دقیقه پیش می گفتم ازدواج نمیکنم.

*

(رها)

ساعت سه بود، با مامان نشسته بودیم فیلم می دیدیم که در باز شد، آوا اومد تو.

سلام خشک و خالی کرد.


romangram.com | @romangram_com