#سرنوشت_تلخ_پارت_21

گارسون-چشم قربان.

یکم گذشت گفتم:

-خب، نمیخوای چیزی بگی؟

آرمان-خب راستش….

همون موقع گارسون قهوه هامون رو اورد، گذاشت رو میز رفت.

آرمان-ببین آوا رک و راست باهات حرف میزنم، من عاشق رهام خیلی هم دوستش دارم.

قلبم مچاله شد.

آرمان-پا پیش گذاشتم اومدم خواستگاریش، فکر می کردم قبول کنه نمیدونم چرا همچین حسی داشتم، اما رها میگه میخوام فکر کنم، من نمیخوام از دستش بدم میدونم هنوز رها جوابی بهم نداده، اما میترسم جوابش منفی باشه.



با هر حرفش داشت قلبم رو بیشتر می شکوند، حالم بد بود.

گر گرفته بودتم، دلم میخواست داد بزنم.

عشقم جلوم نشسته داره میگه عاشق یکی دیگست؟

خیلی سخته خدا.

باصدایی گرفته اما جدی گفتم:

-خب الان این حرف هایی که گفتی به من چه ربطی داره؟مگه من ضامن شما دوتا هستم؟

آرمان-مگه تو خوشبختی خواهرت و نمیخوای؟

خب قول میدم رها با من خوشبخت بشه، فقط ازت میخوام بهم کمک کنی، لطفا برو باهاش حرف بزن اگه جوابش منفی بود نظرش رو برگردون، چون تو تنها کسی هستی میتونی کمکم کنی.

از جام پاشدم گفتم:

ببین آرمان، رها هر تصمیمی بگیره به من ربطی نداره، کمکتم نمیکنم.

اصلا من چرا اومدم.

سریع دویدم به سمت در.

اشک هام ریخت روی گونه هام.

صدای آرمان میومد، داشت صدام می زد.

صدای هق هقم بلند شد.

فقط میخواستم برم، اما نمیدوستم کجا.

صدای ماشین ها میومد بوق می زدن.

از بین ماشین ها رد شدم.



انقدر دویدم تا جلوی یک پارک رسیدم.

نفس نفس زدم، رفتم تو پارک.

یک نیمکت بود، خودم و پرت کردم روش زدم زیر گریه، جوری گریه می کردم که هرکی رد میشد با دلسوزی نگاهم می کرد.



(رها)

وقتی از دانشگاه اومدم، منتظر آوا شدم تا بیاد باهم صحبت کنیم.

مامان گفته بود رفته بیرون.

یکم دیر کرده بود نگران شدم، گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم.

بعد چهار بوق برداشت.

-آوا خواهری کجایی؟ نگرانت شدم.

آوا-………………………………….

-آوا؟چرا جواب نمیدی؟کجایی تو؟

آوا-هرجا،به تو ربطی داره؟

-این چه طرز حرف زدنه، تو چت شده تو این چند وقت؟ناراحتی ازم بیا به خودم بگو، چرا این رفتار هارو از خودت نشون میدی؟

آوا-هرکاری دلم بخواد انجام میدم، تو برو به زندگیت برس.

تلفن رو قطع کرد.

خدایا این چش شده،هرچی فکر میکنم به هیچ جا نمیرسم.

****


romangram.com | @romangram_com