#سرنوشت_تلخ_پارت_19
آرمان-مرسی من خودم میبرمش، خداحافظ.
تو دلم گفتم خودم زبون دارم بگما.
روبه کیارش گفتم:
-ممنون با آرمان میرم خداحافظ.
سوار ماشین شدیم و آرمان ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
رسیدیم.
-دستت درد نکنه خداحافظ.
اومدم پیاده بشم دستم و گرفت گفت:
-رها.
برگشتم گفتم:
-بله؟
آرمان-میگم به نتیجه ای نرسیدی؟
-آرمان هنوز دوروز بیشتر نگذشته، به این زودی نمیتونم جواب بدم.
آرمان-رها به خدا من خیلی دوست دارم،عشقم بهت کافی نیست؟
-خب باشه تو منو دوست داری، من نباید حسی بهت داشته باشم؟یعنی برای تو بسه که تو فقط من و دوست داری؟
آرمان-باشه برو فکرات و بکن، امیدوارم قلبم رو نشکونی.
-خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم درو بستم.
****
(آوا)
عصری رفتم بیرون تا یکمی با خودم خلوت کنم، به مامان گفتم با دوستام رفتم بیرون.
رفتم کنار پنجره، پرده رو زدم کنار به آسمون نگاه کردم،قلب منم مثل آسمون سیاه کردنش.
اومدم پرده رو بندازم که دیدم یک لکسوز دم در خونه ست، شبیه ماشین آرمان بود.
اون اینجا چیکار میکنه؟
یکم وایستادم که دیدم یک دختره از ماشین پیاده شد.
این که رهاست، اشک هام چکید رو گونم،یعنی شب باهم رفتن بیرون؟لابد چقدر بهشون خوش گذشته.
مگه میشه کسی کنار آرمان باشه و بهش خوش نگذره.
سریع خودم و انداختم رو تخت زدم زیر گریه.
خدا چجوری تحمل کنم، عشقم داره با خواهرم ازدواج میکنه، عشقم عاشق خواهرمه خدا!
رها ازت بدم میاد، عشقم و میخوای ازم بگیری، آرمان عاشق توئه، مگه چی داری که من ندارم؟من که بیشتر از تو به آرمان توجه می کردم.
انقدر گریه کردم که چشم هام نای باز شدن نداشتن.
بعد نیم ساعت پاشدم از اتاق زدم بیرون که برم آب بخورم.
رفتم تو آشپز خونه که دیدم رهاهم تو آشپزخونه ست.
با نفرتی که تو این چند روز از رها درونم به وجود اومده بود رو تو چشم هام ریختم و بهش نگاه کردم.
رفتم در یخچال رو باز کردم، شیشه آب رو برداشتم و تنه ای بهش زدم به سمت اتاقم رفتم.
رها همون جا ماتش برده بود.
دراتاق رو قفل کردم، آب رو یک سر رفتم بالا، میخواستم آتیش درونم خاموش بشه، اما نمیشد.
(رها)
خدایا آوا چش شده؟مگه چیکارش کردم؟
چرا چشم هاش انقدر نفرت ازم داشتن؟
امکان نداره شاید اشتباه دیدم،اما چند وقته که سرد شده، شاید بهتر باشه برم باهاش حرف بزنم.
romangram.com | @romangram_com