#سرنوشت_تلخ_پارت_16
مامان-باشه.
پاشدم از پله ها رفتم بالا در اتاق آوا رو باز کردم.
نشسته بود رو تخت به دیوار زل زده بود، این چشه مثل افسرده ها.
رفتم کنارش نشستم.
-خواهری خوبی چرا اینجا تنها نشستی؟
نگاهی بهم انداخت از نگاهش قلبم ریخت،چرا انقدر سرد؟چرا انقدر بی روح؟
-آواخوبی؟
با صدایی گرفته گفت:
-خوبم.
-چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
آوا-حالم خوب نیست.
-چی شده سرما خوردی؟
آوا-نه.
-بگو خواهری چی شده تو هیچ وقت اینجوری نیستی.
آوا-چیزی نیست خوبم.
-باشه اینجور که معلومه حرف نمیزنی، شاید داری سرما میخوری نمیفهمی، من میرم پایین بیا، مامان داره ناهار رو میکشه.
پاشدم از اتاق اومدم بیرون، چرا اینجوری بود؟
رفتم تو اتاقم تا عصر یکمی استراحت کنم.
روتخت دراز کشیدم که گوشیم زنگ خورد، بدون اینکه اسمش رو ببینم جواب دادم:
-بله؟
-سلام رها خوبی؟
-سلام آرمان خوبم تو خوبی؟
-آره خوبم، چه خبر چیکار میکنی؟
-هیچی سلامتی کار داشتی زنگ زدی؟
-آره، راستش گفتم اگه میشه شب بیا باهم بریم بیرون.
-بیرون برای چی؟
-دلیل خاصی نداره، دوست دارم بیشتر باهم باشیم.
-اوم راستش من نمیتونم بیام، با دوستام قرار گذاشتیم بریم بیرون، اگه هم نرم ناراحت میشن ببخشید.
-خب اگه ایرادی نداره منم باهاتون میام.
-نمیدونم، ایرادی نداره اما….
-باشه پس منم میام، اما خودم میام دنبالت.
-نه خودم میام ممنون.
-نه دیگه فقط بگو ساعت چند؟
-شش خوبه
-باشه پس فعلا.
تلفن رو قطع کردم، آرمان اومد به بچه ها بگم چیکارمه؟پسرعموم؟خب میگن چرا پسرعموش رو باید با خودش بیاره؟نمیدونم.
گوشیم و دوباره برداشتم به مهدیس زنگ زدم بعد سه بوق جواب داد:
-ها؟
-ها و مرض این چه طرز حرف زدنه؟
-اوه خب باشه، سلام عجقم خوفی چه خبر دلم واست تنگ شده کی هم و میبینیم؟
-عه! مهدیس خفه، این چرت و پرتا چیه میگی.
مهدیس غش کرد از خنده.
-خیلی خب بنال ببینم.
-شب کیا میان؟
-امید، کیارش، امیر، نازنین، سوگل، نگین و منو تو، اگه خواستی آوا رو هم بیار.
romangram.com | @romangram_com