#سرنوشت_تلخ_پارت_15

خیلی خوشحال شدم، سریع سوار شدم.

-سلام خب من چمیدونم شمایی، فکر کردم مزاحمه.

کیارش-اخه کله صبح مزاحم کجا بود،راستی چرا پیاده بودی، ماشینت کو؟

-ماشینم روشن نشد، اومدم تاکسی بگیرم که پیدا نشد.

کیارش-اها.

دیگه حرفی رد و بدل نشد.

داشتم به این فکر می کردم، مگه ماشین کیارش اینه؟

اون روز تو مهمونی که ماشینش یه چیز دیگه بود، البته دقت نکردم ببینم چی بود یادمم نیست.

بعد ده دقیقه رسیدیم.

کیارش یه گوشه پارک کردو گفت:

اینجا نگه داشتم کسی نبینه، باز پشت سرمون حرف نزنن.

-باشه مرسی، از ماشین پیاده شدم و رفتم تو دانشگاه و به سمت کلاس رفتم.



با خسته نباشید استاد کتابام و گذاشتم تو کیفم.

مهدیس-بدو رها، بگو دیشب چی شد؟

-هیچی دیگه گفتم بهت همه رو،چی رو بگم دیگه.

مهدیس-ای بابا خب نظرت چیه قبول میکنی؟فکر کنم این پسرعموت رو دیدم خیلی خوشتیپه دیگه ناز کردنت چیه؟

-وا مهدیس حالت خوبه؟زندگی مگه به خوشتیپی طرفه؟بعدشم من دوست داشتم ازدواجم با عشق باشه نمیدونم، اخه هیچ حسی هم به آرمان ندارم.

مهدیس-بابا عشق و عاشقی کیلو چنده؟راستی از آوا چه خبر؟

-هیچی اونم درگیره درس و کنکور و ایناست.

مهدیس-میگم رها عید مسافرت نمیرین؟

-نمیدونم، چرا حالا یکدفعه یاد مسافرت افتادی؟

مهدیس-اخه تا چند وقت دیگه عیده گفتم بچه های کلاس رو جمع کنیم و بریم شمال.

-نمیدونم حالا هنوز خیلی مونده تا عید، بعد تصمیم میگیریم.

مهدیس-رها شب میای بیرون؟

-بیرون کجا؟

مهدیس-بریم ددر، به همه میگیم هرکی خواست بیاد.

-باشه بگو هرکی اومد.

کولم و برداشتم، باهم از کلاس زدیم بیرون.

-مهدیس من امروز ماشین نیاوردم توهم که میخوای بری خونه خالت، پس راهمون جداست تا شب بای

مهدیس-اره راست میگی باشه خداحافظ.



بعد اینکه لباسام و عوض کردم، رفتم پایین برای ناهار، بابا هم اومده بود.

-سلام بر بابایی خودم، چطوری؟

بابا-سلام دخترم خوبم خسته نباشی.

-مرسی شماهم خسته نباشی، راستی بابا امروز صبح که خواستم برم دانشگاه هرچی استارت زدم ماشین روشن نشد، لطفا تا عصر درست کنید، چون با مهدیس میخوایم بریم بیرون.

بابا-باشه به یکی زنگ میزنم بیاد درست کنه.

همون لحظه مامان از آشپزخونه اومد بیرون، کنارمون نشست.

بابا-خب دخترم نظرت راجب دیشب چیه؟

-خب راستش بابا من آرمان رو همیشه مثل داداشم میدونستم برای همین تصمیم گیری واسم سخته، یکم زمان میخوام.

بابا-باشه دخترم اما تصمیم اشتباه نگیر، ما به نظرت احترام میزاریم، صلاحت رو میخوایم.

بعد بابا پاشد رفت تو دستشویی.

مامان-دخترم آرمان به این خوبی چیزی هم کم نداره، خوشگل نیست که هست اخلاقش خوب نیست که هست، تازه میشناسیمشون پسرعموته، پس لطفا احساسی تصمیم نگیر.

-باشه مامان چقدر تعریف کردی ازش ای بابا، آوا کجاست؟

مامان-نمیدونم از صبح از اتاقش بیرون نیومده، فکر کنم داره درس میخونه.

-باشه من میرم صداش کنم، شماهم غذا رو بکش که گشنمه.


romangram.com | @romangram_com