#سرنوشت_تلخ_پارت_14
(آوا)
واقعا عشق همین بود؟….خدا یعنی آرمانم یکی دیگه رو دوست داره؟…عشقم داره میشه شوهر خواهرم؟….خواهرم می خواد عشقم و ازم بگیره؟
نمیتونستم فکر کنم، هیچی به ذهنم نمی رسید مغزم خاموش بود.
*
(رها)
عمو-خب بریم سر اصل مطلب.
داداش دیگه آرمان بزرگ شده، به سنی رسیده باید سر و سامون بدیمش.
با اجازتون اومدیم رها جان رو برای آرمان خواستگاری کنیم.
همون لحظه آوا از آشپزخونه اومد بیرون چرا انقدر دیر؟
حالش یک جوری بود رنگش از قبل هم پریده تر بود.
رفت یه گوشه رو مبل نشست.
بابا-آرمانم مثل پسر خودم میشناسمش کی بهتر از آرمان ولی میدونی که نظر رها از همه چیز مهم تره.
زن عمو-بله اقا فرهاد پس برن باهم صحبت کنن.
بابا-باشه.
خندم گرفته بود،چه خواستگاری رسمی.
با آرمان رفتیم تو اتاق، نشستیم رو تخت.
آرمان-خب من میگم اول، ما از بچگی همو میشناسیم تو هم همه چیز رو راجبم میدونی از وقتی یادمه دوست داشتم رها، اما تو خیلی توجه زیادی بهم نمی کردی میدونی که عشق چیز بزرگیه به راحتی هم فراموش نمیشه، به هر حال من الان اومدم خواستگاریت و نصف راه رو رفتم حالا تو اگه حرفی داری بگو.
بعد اینکه خوب به حرفاش گوش دادم گفتم :
-بببن آرمان منم رک و رو راست باهات حرف میزنم، من از همون اول تو رو برادر خودم میدونستم یعنی اصلا فکر نمی کردم دوستم داشته باشی و حالا تصمیم گیری برام سخته، من وقت میخوام اما خواهش میکنم هر نظری که دادم ناراحت نشو.
آرمان-ولی رها عشق من رو هم در نظر بگیر.
-باشه
آرمان-چقدر وقت میخوای رها؟
-نمیدونم.
از اتاق اومدیم بیرون رفتیم تو حال.
زن عمو-خب نتیجه؟
آرمان-هیچی، رها قراره یکم فکر کنه.
احساس کردم زن عمو خیلی تعجب کرد، لابد تو دلش گفته از پسر من بهتر گیرت نمیاد.
عمو اینا شام وایستادن و تا شب اتفاق خاصی نیفتاد.
****
یعنی من سر این دانشگاه رفتن همیشه باید مشکل داشته باشم، یک بار نشد زود برسم خدا.
هرچی استارت می زدم ماشینم روشن نمیشد.
دوباره زدم،بازم روشن نشد.
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم بهم.
از در زدم بیرون.
رفتم تو خیابون دستم رو برای ماشین ها تکون می دادم، بلکه یک تاکسی چیزی نگه داره، ولی هیچی به هیچی.
به ساعتم نگاه کردم، وای خدا دیر شد.
گفتم یکم برم جلوتر شاید بهتر باشه.
داشتم می رفتم که دیدم یکی داره پشت سرم بوق میزنه.
برگشتم دیدم یک ماشین بی ام وه پشتمه، متاسفانه شیشه هاش دودی بود ندیدمش.
محل ندادم و به راهم ادامه دادم.
قدمام رو تند کردم، اما دیدم ماشین ول کن نیست.
برگشتم سر صبح هرچی به زبونم میاد بارش کنم، اما همون لحظه شیشه های ماشین اومد پایین.
عه این که کیارشه.
کیارش-بیا بالا، دوساعت دارم بوق میزنم.
romangram.com | @romangram_com