#سرنوشت_تلخ_پارت_13
چرا مامان رفت ازم چیزی نپرسید؟
شک بزرگی بود، یعنی آرمانم منو دوست داره؟یعنی اون انگشتر خوشگله مال من بود؟
پاشدم رفتم تو اتاقم.
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم، فقط می خواستم جیغ بزنم.
وای خدا باورم نمیشه، جدی جدی خواستگاری؟
**
(رها)
خدا یعنی آرمان دوستم داره؟
ولی من هیچ حسی بهش ندارم.
مامان گفت زن عمو زنگ زد برای خواستگاری از من میان.
یعنی واقعا اصلا فکرش رو هم نمی کردم.
تا یک ساعت دیگه میان.
نمیدونم چه یکدفعه ای شد.
از آوا هم خبری نبود.
مامان گفته بود اون کت و شلوار سفید خوشگلم رو بپوشم.
رفتم تو فکر با خودم گفتم:
جوابم یعنی مثبته یا منفی؟
(آوا)
همه دم در ایستاده بودیم.
استرس افتاده بود به جونم.
یه نفس عمیق کشیدم.
به رها نگاه کردم، نمیدونم چرا یک جوری بود، یعنی خوشحال نبود واسه خواهرش خواستگار اومده؟
خیلی ناز شده بود با اون کت سفیدش، قربون خواهریم بشم.
همون لحظه عمو، زن عمو و آرمان وارد شدن، همه باهم روبوسی کردیم.
از صحنه ای که دیدم تعجب کردم، چرا آرمان گل رو داد دست رها؟
(رها)
آرمان دسته گل رو داد دستم.
آروم تشکری کردم و رفتم تو آشپز خونه گل هارو گذاشتم تو گلدون.
به به چه بوی خوبی هم میده.
سینی رو برداشتم گذاشتم رو اپن.
یکی یکی، چایی ریختم تو استکان گذاشتم تو سینی.
همون لحظه آوا اومد تو آشپز خونه.
نمیدونم چرا رنگش پریده بود.
-آوا خوبی؟
آوا-آ..آره خو..بم.
-باشه برو بشین میخوام چایی هارو بیارم.
آوا یکم سکوت کرد که از سکوتش چیزی نفهمیدم با من من گفت:
-تو چ..چرا می..خوای چایی ببری؟
-وا آوا پس تو خواستگاری چیکار میکنن چایی میبرن دیگه، من برم دیر شد زشته توام بیا بیرون.
از آشپز خونه اومدم بیرون.
اول چایی جلو عمو و بابا گرفتم بعدم زن عمو و مامان آخرم آرمان.
برندازش کردم، یک کت و شلوار آبی نفتی پوشیده بود، بهش میومد.
چایی خودم با آوا رو هم گذاشتم رو میز.
یکم به آرمان فکر کردم، نمیتونستم نظری بدم، واقعا حسم به آرمان چی بود؟
romangram.com | @romangram_com