#سرنوشت_تلخ_پارت_12
عصبی با قدم های محکم و بلند خودش رو رسوند بهم.
-میشه کف دستتون رو ببینم؟
هر دو دستم و مشت کردم گرفتم جلوش و خونسرد گفتم:
-کدوم؟
با بهت زل زد تو چشم هام، خیلی سعی داشت جلو خندش رو بگیره و نتونست و بلند زد زیر خنده، کلاس رفت رو هوا.
منم مثل بز زل زده بودم بهش، حتی یه لبخندم نزدم..
-خوبید استاد؟
صداش رو صاف کرد و خیلی سعی داشت لباش و جمع کنه و جدی باشه ولی موفق نبود.
-مگه من با شما شوخی دارم خانم؟
-سوال من و با سوال جواب ندید؟
ایندفعه دیگه دهنش جمع شد و حسابی اخماش رفت تو هم.
بچه ها همه قرمز شده بودن.
استاد-جدی؟باشه، وقتی دو نمره ازتون کم شد،حاضر جوابی هم یادتون میره.
و دوباره عصبی رفت نشست سر جاش.
با غیض یه نگاه به مهدیس انداختم که هر لحظه ممکن بود بترکه.
به جهنم،والا.
بقیه هم رفتن برگه هاشون رو دادن.
منم از کلاس رفتم بیرون.
مهدیس-رها!رها!
برگشتم گفتم:
-هان چی میگی؟ الان به خاطر تو دونمره ازم کم میکنه.
مهدیس-ببخشید حالا ولی قبول کن روش تقلب رسوندنت بد بود.
-گمشو بابا، باز تو میخوای روش تقلب هارو به من بگی؟
یک دفعه هردو باهم زدیم زیر خنده.
(آوا)
خدا، انقدر درس خوندم دیگه نمیکشم. یعنی وای به حال خودم که تو کنکور قبول نشم، درجا خودم و میندازم زیر ماشین.
یعنی واقعا تو فکر آدم نمیگنجه، این همه خر بزنی اخرشم هیچی به هیچی.
همینطور که باخودم حرف می زدم از اتاق زدم بیرون.
داشتم از پله ها می رفتم پایین که صدای مامان اومد:
-آخه میدونی مهناز جان ما حرفی نداریم ولی نظر خودشم مهمه، بعدشم فکر میکنم یکمم زود باشه،نمیدونم.
-طرف:…………………..
مامان-باشه قدمتون روی چشم سلام برسونین خداحافظ.
بعد اینکه صحبت هاش تموم شد صداش زدم:
-مامان؟
مامان-جانم.
-کی بود؟
مامان-زن عموت شب قراره بیان اینجا.
-چی؟شب؟برای چی یکدفعه ای؟
مامان-میخوان بیان خواستگاری.
پاشد رفت تو آشپز خونه.
در یک ثانیه روح از بدنم جدا شد.
الان مامان چی گفت؟خواستگاری؟برای کی؟من؟
خب معلومه من.
نکنه واسه رهاست؟
اصلا حتی یک ثانیه هم نمی خواستم فکر کنم واسه رهاست.
romangram.com | @romangram_com