#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_96
نفس های داغش میخورد به گردنم مور مورم میشد
منو برگردوند سمته خودش تو چشای هم غرق شده بودیم لب هامون نزدیک شد اخر به هم قفل شد
اون شب ما باهم یکی شدیم
با زنگه یه چیزی بیدار شدم دیگه لختم. دیشب یادم اومد خندیدم دیدم ارسام نیست رفتم تو حموم خودمو شستم با حوله رفتم بیرون دیدم ارسام داره میزه صبحانه میچینه
من گفتم
_به به میزو برم
منو دید گفت
_سلام صبحتون بخیر بانو
منم گفتم
_مرسی
ارسام گفت
_بشین بشین بخور جون بگیری
من گفتم
_میگیرم
بعد خوردنم من لباسمو پوشیدم با ارسام رفتیم منو رسوند
اروم اروم رفتم تو که دیدم رزا طلا بغل خوابه الهی اینارو ببین
اروم لباسامو عوض کردم گرفتم خوابیدم با فوشای رزا به خودم اومدم با چشای گرد شدع بهش نگاه کردم که یکدفعه بالشت اومد تو صورتم
بالشت بازیمون شروع شد
طلا هم میخندید غش کرده بود
الهی باباش قربونش بره
«یک سال بعد»
یک سال از اون روز میگذره خیلی چیزا عوض شد خیلی چیزا برملا شد
رزا متین باهم ازدواج کردن
ارزو با بهراد ازدواج کرد
romangram.com | @romangraam