#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_95
من با چشای گرد شده گفتم
_داری چی میگی عاقد الان اینجاس خیلی بیشعوری
ارسام گفت
_چون میدونستم قبول میکنی مجبوری
به اجبار قبول کردم سره سفره نشستیم شروع کرد خوندن مامان و بابا خودمو بهتون سپوردم
عاقد باره سوم هم گفت من بله رو گفتم ارسام هم گفت
الان منو ارسام شرعی و قانونی زنو شوهریم
عاقد گفت
_خوشبخت بشید
و رفت وای خدا طلام به خاطره تو خودمو فدا کردم
ولی بازم من ارسام و دوست دارم هوف
به رزا اس دادم من نمیتونم بیام فردا میام
با صدا کفشای ارسام رو پارکت ها به خودم اومدم
سرمو اوردم بالا روبرو نشست دستامو گرفت گفت
_حالت خوبه
من گفتم
_مگه مهمه
ارسام گفت
_اگر نبود که نمیگفتم
من گفتم
_اره
رفتم کناره پنجره به شهر نگاه کردم تو این شهر هزار غم وجوذ داره هزار غصه شایدم خنده
دسته یکی حلقه شد دوره کمرم فقط ارسام میتونست باشه
romangram.com | @romangraam