#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_90
_میدونم از فوضولی داری میمیری ولی وایسا تا فردا
نزاشتم جواب بده قطع کردم این دختر منبع خندس بیشعور خخخ
نشستم که خالع مهسا گفت
_کی بود خاله جان
منم گفتم
_دوستم رزا بود خخخ
خالع مهسا گفت
_اها
کم کم همه رفتن ماهم رفتیم خوابیدیم
با دسته طلا رو دماغم بیدارشدم
پخ کردم بچه پرید بالا حقشه تا منو از خواب بیدار نکنه
نه دلم نمیاد
لپاشو کشیدم بوسش کردم قهقهه میزد ای جان ای جان
اماده شدیم رفتیم پایین همه سره میز بودن
منم یع سلام دادم همه استقبال کردن نشستیم که سارا بلند شد اومدم طرفه ما گفت
_بدش به من این جغل رو
منم با خنده دادمش
به روی خاله مهسا کردم گفتم
_خاله من امروز میرم
خاله دست از صبحانه برداشت گفت
_کجا خاله جان بیشتر بمون
من گفتم
_خالع من نمیرم که برنگردم میرم خونه رزا بعد دنباله خونه
خاله مهسا گفت
romangram.com | @romangraam