#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_9


وجدان.ایش

ارایشم یه سایه طلایی محو بود با چشمای به رنگه طوسی ابیم همخونی داشت قشنگ شده بود یه روژه لبه طلایی هم روی لبای کوچیکه قشنگم زده بود

دماغمم خدادادی عملی بود همه چیرو از صورتم تکمیل میکرد

موهای طلایی هم رو لخت شلاقی کرده بودم انداخته بودم دورم

صدای منا اومد (خدمتکاره شخصیم)

منا.بفرمایید خانم لباستون

من.باش میتونی بری

رفت منم لباسمو پوشیدم

لباسم هم طلایی بلند بود دنباله داشت از زانوم از وسط چاک میخورد تا پایین یه لباس پشت گردنی ساده هیکله بی نقصمو به نمایش میزاشت

داشتم خودم قورت میدادم که صدای باز شدن در اومد دیدم رزاعه

من.اینجا مگه طویلست سرتو میندازی میای تو شاید من لخت بودم چیکا میکردی

رزا.هیچی کاری نمیکردم قشنگ دیدت میزدم انگار تاحالا بدون لباس ندیدمش

هردو خندیدیم

من.حالا چیشده مثل یابو اومدی

رزا.یابو خودتی لقب های خودتو به من نده

من.ببندبابا

رزا.نبندم چی میشه

من.بعدا میگم چی میشه

رزا.هههههه باش حالا تا بعدا اها باباتم گفت بیا دیگه مهمونا دارن میان

من.باش تو برو من میام

رزا.باش بابای

رزا رفت رزا هم خوشگل بود ناز بود چشای عسلی با لبای قلوه ای دماغی که عمل کرده بود کلا صورت ناز و خوشگلی داره موهای مشکی مثل شبشو فردرشت کرده بود بالا بسته بود

یه پیراهنه سبز تا رونشم پاش بود با ساپرته به رنگ پاش درکل خوب بود


romangram.com | @romangraam